(سرگذشت عجيب عالم برزخ)چاپ 17 ص278 نويسنده آيت الله...ابطحي

جواني به نام محمد شوشتري كه پدر و مادرش در تهران زندگي مي كنند در يك حادثه اتومبيل راني از دنيا رفته و جريان عجيب زندگي عالم بعد از مرگ خود را براي يكي از دوستانش در مدت ده شب هر شبي چند دقيقه كه اوائل در خواب و بعد در بين خواب و بيداري و سپس در بيداري بوده و تمام مطالبش از طرفي با آخرين نظرات علماء علم الروح واز طرف ديگر با احاديث اسلامي كاملا تطبيق مي كند چنين نقل كرده است                            

دوستش كه از مردان معروف علم و دانش است مي گفت همان روزي كه او تصادف كرده بود و من نمي دانستم كه او مرده شبش وي را در خواب ديدم كه با عجله به طرف من مي آيد و با خوشحالي كامل مي گويد من مرده ام من مي خواهم جريانات بعد از مرگم را هر شب چند دقيقه براي تو بگويم تو حاضري به آنها گوش بدهي برايت خيلي آموزنده است من گفتم بسيار خوب شروع كن او گفت اين طور كه نمي شود بيا با هم به ويلايي كه همين امروز تحويل من داده اند برويم و آنجا روي مبل بنشينيم و تكيه بدهيم و ميوه و آجيل بخوريم و آن وقت من با خيال راحت براي تو جريانات بعد از مرگم را نقل كنم من گفتم برويم و با اين جمله دو نفري به راه افتاديم و به در باغ بزرگي رسيديم در باغ از طلا و نقره و جواهرات ساخته شده بود او با اشاره و اراده اي بدون آنكه دستش را دراز كند و در را باز كند(مثل وقتي كه انسان اراده مي كند دستش را بلند نمايد بلند مي شود)در باغ را باز كرد و ما دو نفري وارد باغ شديم و مستقيما به طرف قصري كه در وسط باغ بود رفتيم حالا اين باغ چه خصوصياتي داشت بماند زيرا در ضمن مطالبي كه براي من نقل مي كند خصوصيات باغ را هم تا حدي خواهم گفت اين قصر اتاقهاي زيادي داشت ولي در وسط اين اطاقها تالار بزرگي وجود داشت كه صدها مبل مخملي نرم در اطرافش گذاشته بودند من و او در گوشه اي از اين تالار پهلوي يكديگر نشستيم او حس كرده بود كه من مبهوت اين باغ و اين قصر شده ام و ممكن است به سخنانش گوش ندهم لذا به من گفت اگر مي تواني شش دانگ حواست را به من بدهي قضيه ام را شروع كنم گفتم بسيار خوب اين كار را مي كنم لذا با دقت مطالب او را گوش دادم و به ذهنم سپردم و وقتي بيدار شدم فورا آنها را نوشتم و اينك تحويل شما مي دهماو گفت اولا به شما بگويم كه راحت ترين مرگها براي كسي كه دلبستگي به دنيا ندارد و تزكيه نفس كرده است مرگ دفعي و ناگهاني است زيرا من وقتي تصادف كردم اصلا متوجه نشدم كه مرده ام فقط وقتي چشمم به بدنم افتاد كه فرمان ماشين به سينه ي جسدم فشار آورده و قلب مرا له كرده متوجه شدم كه مرده ام در اين بين كه نمي دانم همان لحظه اي بود كه تصادف كردم يا بعد از تصادف(چون به قدري سريع بود كه اين موضوع را متوجه نشدم )ديدم با تبسم جواب خوبي به من داد و گفت نترس من به تو از هر كسي مهربانترم زيرا تو دوست دوستان و ارباب من هستي گفتم دوستان و ارباب شما چه كساني هستند من آمده ام شما را به خدمت آنها ببرم آنها به من گفته اند شما مي آئيد و من به استقبال شما آمده ام گفتم اسم شما چيست آن در جواب گفت اسم من ملك الموت است من به او گفتم در دنيا شما را طوري ديگري معرفي كرده اند اهل منبر مي گفتند شما با مردم خيلي با خشونت و تندي رفتار مي كنيد ولي من حالا از شما اين همه مهرباني و محبت مي بينم حضرت ملك الموت با چشمهاي بسيار زيبا و درشت و پلكهاي بلند و صورت نوراني و بسيار وجيه نگاه محبت آميزي به من كرد وبا حياي عجيبي فرمود راست مي گويند بعضي از ما گاهي مجبورم كه با دشمنان شما شيعيان و كساني كه خيلي دنيا پرستند قدري خشونت كنيم آنها آن را مي گويند والا خداي تعالي در من و گروهي كه من در آنها هستم به هيچ وجه غضب بي جا و سبعيت كه از صفات حيواني است قرار نداده بلكه ما هم مثل حضرت جبرئيل افتخار خدمت گذاري اهل بيت عصمت و طهارت (ع) را داريم و مطيع آنها هستيم آنها هر صفت خوبي كه داشته باشند ما هم بايد به صفت منصف باشيم و آنها داراي خلق عظيم و مهرباني كاملي هستند.                        در اين جا من از خواب بيدار شدم و مطالب فوق را كه آقاي شوشتري برايم گفته بودند همه را ياداشت كردم و چون نمي دانستم كه او فوت شده متوحش از خانه بيرون آمدم و يكسره به در منزل او رفتم كه متاسفانه تازه خبر فوت او به اهل خانه اش رسيده بود و آنها فوق العاده ناراحت بودند فرداي آن روز آنچه را كه او از مطالب بالا براي من گفته بود با احاديث اسلامي (كتاب بحار الا نوار جلد6) و سخنان دانشمندان غربي در كتابهاي عالم پس از مرگ و كتاب انسان روح است نه جسد و كتاب عالم ماوراء قبر و چند كتاب ديگر مقايسه كردم و ديدم مطالب او كاملا با آنها تطبيق مي كنند ضما چون او به من وعده كرده بود كه تا ده شب اين برنامه را ادامه دهد و بعد متوجه شدم كه رويايم هم صادقانه بوده زيرا من كه نمي دانستم او فوت شده و تصادف كرده است و بعد ديدم همين طور بوده است لذا تا شب بعد ساعت شماري مي كردم كه باز به خواب بروم و او را ببينم تا وي از عالم پس از اين عالم به من اطلاعاتي بدهد                ساعت ده شب خوابيدم هنوز به خواب نرفته بودم ولي چشمهايم گرم شده بود و به اصطلاح در حالت خلسه و يا بين خواب و بيداري بودم كه ديدم باز او نزد من آمد و گفت حاضري بقيه جريان را بشنوي گفتم منتظرت بودم گفت هنوز تو آمادگي نداري كه من از اين زودتر نزد تو بيايم تو نمي تواني مرا در بيداري ببيني لذا صبر كرده ام تا به خواب بروي و روحت از قيد جسدت رها شود و با من سنخيت پيدا كني تا بتوانم نزد تو بيايم سپس گفت بالاخره آن جوان خوش قيافه يعني حضرت ملك الموت با همان مهرباني و محبت فوق العاده مرا به خدمت خاندان عصمت و طهارت (ع)برد و در بين راه دو نفر جوان خوش قيافه كه مثل خودش بودند و من همانجا فهميدم آنها حضرات نكير و يا بشير و مبشرند چند سوال كوتاه از من كردند و بعد به من اجازه عبور دادند در اين جا من از حضرت ملك الموت پرسيدم پس سوال قبر چه مي شود ايشان گفتند چون جسد تو له شده  است همين جا كه روي قبر تو است از روحت سوال شد و سوال قبر تو همين است گفتم قبر من كجاست گفت همين جا و اشاره به زمين كرد من نگاه كردم ديدم بدن مرا زير خاكها كرده اند و من كنار بدن له شده ام در راه عبور به خدمت خاندان عصمت (ع) قرار گرفته ام خواستم مقداري متاثر و محزون بشوم حضرت ملك الموت فرمودند بيا برويم معطل اينها نشو آنچه را كه امروز خواهي ديد سبب مي شود كه همه چيز را فراموش كني و با يك چشم به هم زدن مرا به محضر مبارك پيامبر و فاطمه(ع) و ائمه اطهار(ع) رساند و خودش با من وداع كرد و رفت و من به محضر آنها مشرف شدم.                                                                   در اينجا ناگهان من از آن حال بين خواب و بيداري پريدم و ديگر در آن شب هرچه كردم آقاي شوشتري را نديدم ولي بعد كه به روايات مراجعه كردم مطالبي را كه او در شب دوم گفته بود يعني مشرف شدن به محضر معصومين (ع) ديدم عينا از ائمه اطهار (ع) نقل شده كه به عنوان نمونه روايت اول و دوم و سوم و پنجم و ششم و هفتم و هشتم و نهم و دهم و چند حديث  ديگر از باب هفتم ابواب موت بحار (1) شاهد صدق سخنان او مي باشد شب سوم در اطاق خلوت قبل از خواب مقداري دعا خواندن و حال توجهي پيدا كردم و ذكر لا حو ل و لا قوة الا با الله العلي العظيم زياد گفتم نمي دانم به خواب رفته بودم يا هنوز بيدار بودم كه ناگهان ديدم      شبح روح محمد شوشتري در گوشه اتاق ظاهر شد و گفت امشب خوب كاري كردي كه اين دعاها به خصوص لا حول ولا قوة الا بالله را زياد گفتي زيرا امشب با آنكه من زياد كار داشتم ولي مرا به خاطر دعاهاي تو اجازه دادند كه به نزدت بيايم و با تو بقيه قضايائي را كه امروز و ديشب اتفاق افتاده در ميان بگذارم و سپس ادامه داد و گفت من از وقتي كه به خدمت حضرات معصومين (ع) مشرف شده ام با آنكه هيچ لياقت محضر آنها را ندارم در عين حال مايل نيستم لحظه اي از خدمتشان دور شوم اما در همان لحظات اول متوجه شدم كه روح من از نظر بعضي از كمالات ناقص است و هنوز بعضي از صفات رذيله در من هست كه نبايد به خود اجازه بدهم با داشتن آن صفات زياد در ميان آنها باشم و حال من عينا مثل كسي بود كه با لباس چركين و دست و صورت كثيف و آلوده به مجلس بزرگان وارد شود و بخواهد با آنها مجالست نمايد اما به مجرد آنكه در خود احساس شرمندگي كردم يكي از اولياء خدا كه نبايد براي تو اسمش را نقل كنم نظافت و تزكيه روح مرا به عهده گرفت و از امروز من مثل شاگردي كه به مدرسه مي رود مشغول تحصيل كمالات روحي شده ام و بنا شد كه من اول خودم را از بعضي صفات رذيله با راهنمائي آن ولي خدا پاك كنم و سپس معارفم را تكميل نمايم و خود را به كمالات روحي برسانم و بعد لياقت معاشرت با ائمه اطهار(ع) را پيدا كنم  واي كاش من اين كارها را در دنيا انجام داده بودم كه ديگر اينجا معطل نمي شدم زيرا انسان تا لذت مجالست با خاندان عصمت (ع) را نچشيده نمي تواند به فهمد كه چقدر معاشرت با آنها ارزش دارد وقتي لذت معاشرت با آنها را احساس كرد آن وقت به او بگوئيد بايد بروي و مدتها از ما دور باشي تا خودت را تميز كني و اصلاح نمائي آن وقت ناراحتي فراق عذابي پس اليم است اينجا آقاي شوشتري شروع به گريه كرد و گفت بنابر اين به شما توصيه مي كنم تا در دنيا هستيد هر چه زودتر نفس خود را تزكيه كنيد و خود را به كمالات روحي برسانيد تا اينجا راحت باشيد حالا من با اجازه شما مي روم تا به درسهايم برسم و انشاء الله شايد چند شب ديگر باز به سراغت بيايم     من هم از آن حال كه نمي دانم خواب بودم يا بيدار بيرون آمدم و ديگر او را نديدم ضمنا همان گونه كه از اين ارتباط استفاده مي شود و در رواياتي هم به آن اشاره شده اگر شيعيان و مومنين در روحشان بعضي از صفات رذيله وجود داشته باشد بايد آنها را در عالم برزخ تزكيه كنند و معارف حقه را ياد بگيرند و به كمالات روحي برسند و خود را براي ورود به عالم قيامت و بهشت آماده نمايند زيرا ممكن نيست كسي كه حتي سر سوزني در نفسش از اخلاق رذيله وجود داشته باشد به بهشت وارد گردد بعد از شب سوم متاسفانه تا چند شب هر چه دعا خواندم و كلمه لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم را گفتم از روح آقاي شوشتري خبري نشد.     بعد ازچهار شب وقتي كه مشغول نماز شب و تهجدبودم ناگهان او را در بيداري با لباس بسيار تميز و نوراني و صورت بسيار زيبا و وجيه در مقابل خودم ديدم اول مقداري ترسيدم ولي او با صداي بسيار لطيفش به من گفت نترس تا بقيه قضايايم را براي تو نقل كنم و بعد ادامه داد و گفت من در اين چند روز علاوه بر آن كه مشغول ياد گرفتن معارف و تزكيه نفس بودم با دوستان و آشنايان هم ملاقات مي كردم همه آنجا هستند همه دوستان سابقي كه مرده اند و شيعه حضرت علي (ع) بوده اند سه روز قبل كه به ميان اجتماع ارواح شيعيان در وادي السلام رفتم اول كسي را كه ديدم مرحوم فلاني بود ( در اينجا نامي از علماء و مردان متقي را كه با من و او رفيق بودند برد) او مرا به جمعي از دوستان حضرت مولا معرفي كرد و آنها دور مرا گرفتند و هر يك از من احوال دوستانشان را مي پرسيدند يكي از من پرسيد چند روز است از عالم دنيا آمده اي گفتم همين ديروز بيرون آمده ام او با شنيدن اين جمله رو به سائر ارواح كرد و گفت خيلي او را سوال پيچ نكنيد زيرا او خسته است و از ناراحتي فوق العاده جان كندن خلاص شده است من گفتم نه اتفاقا به قدري در اين سفر راحت بودم كه هيچ خسته نشده ام گفتند مگر تو چگونه از دنيا بيرون آمدي گفتم با ماشين تصادف كردم و به كلي درد احساس نكردم و فورا حضرت ملك الموت با محبت فوق العاده اي مرا به محضر خاندان عصمت و طهارت(ع) برد و نگذاشت من زياد ناراحت بشوم ديگري از من پرسيد تو اهل كجائي گفتم در فلان شهر زندگي مي كردم گفت فلاني را مي شناسي گفتم بله او در دنيا است باز نام فرد ديگري را از من سوال كرد كه او را هم مي شناختم به او گفتم او هم تا چند ماه قبل در دنيا بود و باز از شخص ديگري سوال كرد كه اتفاقا او مرد گناه كاري بود و از اعوان ظالمه بود ودر رژيم طاغوت دست در كار بود و با اين شخص ظاهرا نسبتي داشت گفتم او چند سال است از دنيا بيرون آمده گفت پس نزد ما نيامده حتما اعمال زشتش دامن گيرش شده و او را حبس كرده اند من سوال كردم او را كجا حبس مي كنند گفت معلوم نيست زندانهاي متعددي هست ولي بيشتر احتمال دارد در ميان قبرش حبسش كنند. گفتم من مي توانم با او ملاقات كنم او گفت براي تو چه فايده دارد جز آن كه ناراحت به شوي و براي او هم نمي تواني كاري انجام دهي گفتم مايلم براي آنكه قدر محبت و ولايتم را نسبت به خاندان عصمت (ع) بدانم كيفيت عذاب قبر را مشاهده كنم گفت پس من هم همراه تو مي آيم شايد اگر قابل عفو باشد از حضرت مولا براي او تقاضاي عفو كنيم بعد از آن ما با هم به قبرستان رفتيم همان طوري كه او گفته بود آن شخص را در قبرش حبس كرده بودند ما از ملائكه اي كه موكل او بودند اجازه گرفتيم كه با او ملاقات كنيم و با هر زحمتي بود او را ديديم ابتدا از او پرسيديم بعد از مرگ چه به سرت آمد او آهي كشيد و گفت شما حال مرا مي بينيد الآن چند سال است كه از همين سلول تنگ و تاريك بيرون نرفته ام ابتداء وقتي حضرت ملك الموت با من روبرو شد خيلي با تند خوئي جان مرا گرفت مرا خيلي اذيت كرد همه ملائك با خشونت و تندي با من روبرو مي شدند وقتي مرا در قبر گذاشتند مثل اين بود كه مرا در گودالي از آتش گذاشته اند مي سوختم و در عذاب بودم تا آنكه حضرت علي (ع) و ساير ائمه(ع) را ديدم و از آنها كمك خواستم آنها گفتند تو در دنيا ما را فراموش كردي و دوستان ما را زياد اذيت نمودي حالا بايد تا مدتي كفاره گناهانت را بپردازي و بالاخره به من اعتنائي نكردند و مرا در اينجا گذاشته اند حالا دستم به دامنتان شما كه آزاديد به پسرم بگوئيد تا براي من از مردم طلب رضايت كند و از فقراء و ضعفا ، دستگيري نمايد و از مال خودم كه نزد او هست براي من خيرات كند و پولي به كسي يا كساني بدهد كه لااقل ده هزار صلوات بفرستند و ثوابش را به روح من نثار كنند شايد من از اين مهلكه نجات پيدا كنم.       در اين موقع آقاي محمد شوشتري و آن منظره از مقابل چشمم ناپديد شدند و نور عجيبي بر من مستولي گرديد و من ديگر آنها را نديدم ضمنا مطالب او با احاديث و روايات و آخرين نظرات علمي دانشمندان علم الروح كاملا تطبيق مي كند زيرا در روايات آمده كه امام صادق(ع) فرمودند ارواح با يكديگر در جو ملاقات مي كنند و يكديگر را مي شناسند و وقتي روحي تازه بر آنها وارد مي شود يعني از دنيا نزد آنها مي رود مي گويند او را راحت بگذاريد زيرا از هول بزرگي نجات يافته بگذاريد استراحت كند بعد آنها احوال دوستانشان را كه در دنيا بوده اند مي پرسند اگر تازه وارد جواب داد كه او هنوز در دنيا است اميد وار مي شوند كه او به زودي به آنها ملحق مي شود و اگر بگويد او قبل از من از دنيا رفته آنها مي گويند واي او نزد ما نيامده معلوم است اهل عذاب بوده است؟         در پنجمين شب كه او را ديدم (واز شرح چگونگي ملاقاتمان معذورم) او براي من خصوصيات بهشت عالم برزخ را شرح داد آن شب باز خود را در گوشه همان قصري كه در باغ بزرگي بود و شب اول آن را در خواب ديدم مشاهده كردم او به من گفت اين باغ و قصر تنها مال من است و به هر يك از ارواح كه مومن و شيعه باشند مثل اين و يا بهتر از اين باغ و قصر را مي دهند اگر مايلي بيا با هم در اين باغ گردش كنيم و خانه جديد مرا با جميع خصوصياتش ببين من اظهار تمايل كردم او فورا از جا برخاست و مرا به گردش برد باغ بسيار بزرگي بود همه چيزش غير از آن چيزهائي بود كه ما در دنيا ديده ايم لطافت و ظرافت بر تمام اشياء آن باغ حكومت مي كرد چند نهر در اين باغ جاري بود يكي از اين نهرها شير خالصي بود كه شفافيت فوق العاده و مزه ي بسيار خوبي داشت زيرا من براي آن كه بتوانم شرح آنها را براي شمانقل كنم از آن نهرها مقداري آشاميدم نهر ديگري از عسل مصفا در گوشه ديگر باغ جاري بود كه فوق العاده زلال و روان و بدون چسبندگي و بسيار خوشمزه بود و هم چنين نهر سوم كه در وسط باغ جاري بود و از هر دو تاي آنها شيرين تر و شفاف تر بود و اسمش نهر كوثر بود زينت فوق العاده اي به باغ مي بخشيد در اين باغ انواع بلبل ها به رنگهاي مختلفي كه حيرت آور بودند درختهائي كه پر از ميوه بودند دوشيزگاني كه همه آماده خدمت بودند و جوانهاي پسري كه به نام غلمان همه مهياي انجام اوامر صاحب باغ بودند بسيار به چشم مي خوردند خاك اين باغ به قدري معطر بود كه انسان فكر مي كرد آن را از مشك و زعفران ايجاد كرده اند ولي آنچه مرا به حيرت انداخته بود اين بود  كه اين باغ با همه عظمتش براي من كه هنوز در دنيا بودم در بعد و حالت دوم واقع شده بود يعني عينا مانند عكسهاي دو بعدي بود كه وقتي از طرفي نگاه مي كنيم يك بعدش ديده مي شود و وقتي از طرف ديگر به همان عكس نگاه مي كنيم بعد ديگرش مشاهده مي گردد و من محل آن باغ را وقتي به طور عادي نگاه مي كردم نجف اشرف و اطرافش را مي ديدم يعني همان شهر نجف و وادي السلام و همان بيابان خشك را كه در اطراف نجف اشرف است مشاهده مي كردم ولي وقتي مقداري فكرم را متمركز مي نمودم و به اصطلاح به بعد ديگر همان مكان مقدس نگاه مي كردم اين باغ و قصر و آنچه شرح دادم مشاهده مي شد اما از حرفهاي آقاي شوشتري استفاده مي شد كه جريان براي او به عكس است او در مرحله اول حالت و بعد برزخي آن محل را مي بيند يعني آن باغ و آن قصر را مشاهده مي كند و سپس در بعد بعدي نجف اشرف و وادي السلام را مي بيند به هر حال اين مختصر اختلاف بين من و او بود لذا او لذت بيشتري از آن باغ و قصر مي برد و حتي گاهي او چيزهائي كه خيلي لطيف و ظريف بود مشاهده مي كرد كه من آنها را درست نمي ديدم و احساس نمي كردم مثلا يكي از آنها اين بود كه او به من گفت ببين اين نهر فرات كه ما در دنيا آن را آب گل آلود كثيفي مي پنداشتيم چقدر در اينجا شفاف و درخشنده و معطر و شيرين گرديده است من وقتي آن را از بعد برزخي آن مي ديدم صاف و شفاف و درخشنده بود و اما از عطر و شيريني آن چيزي نمي فهميدم درختان ميوه اي كه در اين باغ بود همه گونه ميوه داشت يعني گاهي يك درخت دهها نوع ميوه آورده بود كه اكثر آن ميوه ها با ميوه هاي دنيا به هيچ وجه قابل مقايسه نبود هواي اين باغ به قدري لطيف بود كه انسان از استنشاقش لذت فوق العاده اي مي برد قصري كه در اين باغ بود به قدري انواع تزئينات مزين بود كه غير قابل وصف بود و من مبهوت در ميان آن باغ ايستاده بودم كه ناگهان به خود آمدم واز آن حالت خارج شدم و خود را تنها در اتاق خوابم مشاهده                                                         كردم                                                   )     در ششمين شبي كه او را در اواخر شب پس از تهجد و نماز شب ديدم و او با من ارتباط روحي پيدا كرد در مرحله اول  تعليمي براي نجات از ناراحتي هاي عالم قبر و برزخ به من داد كه منجمله به من مي گفت ركوعت را خوب انجام بده زيرا اين عمل تو را از عذاب قبر نجات مي دهد در كتاب دعوات راوندي از امام باقر(ع) نقل شده كه فرمود كسي كه ركوعش را صحيح و كامل انجام دهد ترس از قبر به او راهي پيدا نمي كند و منجمله به من گفت از نمامي و سخن چيني و غيبت ديگران و ترشح بول به بدنت خودداري كن تا مبتلا به عذاب قبر نشوي(اين مطلب مضمون حديثي است)                                                                                                                            پس او به من گفت بيا با هم در عالم برزخ گردش كنيم تا مطالب مهمي دستگيرت شود من موافقت كردم و هر دوي ما مثل كبوتري به طرف عالم برزخ پرواز كردم اول به درياي بزرگي رسيديم در ميان آن دريا كشتيهائي از نقره خالص در حركت بودند من و او سوار يكي از آن كشتيها شديم تا به جزيره و محلي كه بسيار بزرگ و با عظمت بود و خيمه هاي زيادي كه آنه را از نقره يافته بودند رسيديم او به من گفت مي داني اين خيمه ها مال كيست اينها متعلق به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) است آنها در اينجا هر كدام خيمه مستقلي دارند در آن شب ما موفق شديم كه با ارواح خاندان عصمت و طهارت(ع) در آن خيمه ها ملاقات كنيم و دهها مطلب علمي و عرفاني را از آنها ياد بگيريم در اين محل و جزيره هر كسي راه پيدا نمي كرد و در حقيقت آنجا مثل اندروني و يا استراحت گاه اهل بيت و طهارت(ع) بود ولي از اوضاع استفاده مي شود كه گاهي بعضي از خواص را راه مي دهند چنانچه ما توانستيم به آنجا برويم در آن جزيره كه وسعتش بيشتر از آسمان و زمين بود همه گونه وسايل استراحت مهيا بود و بالاخره خداي تعالي در آنجا از اهل بيت و عصمت(ع) خوب پذيرائي مي كرد سپس از آنجا مرا به كوههائي كه اسمش جبال رضوي بود برد و در آنجا هم اهل بيت عصمت و طهارت(ع) جايگاههاي مخصوصي داشتند ولي در آنجا بار عام داده بودند و ارواح مومنين دور آنها جمع شده بودند و از ميوه ها و غذاها و اشاميدنيهاي آنجا استفاده مي كردند مادر آنجا مدتي سرگرم ملاقات مومنين بوديم و با آنها در فضائل خاندان عصمت و طهارت(ع) حرف مي زديم و آن جلسات فوق العاده براي ما لذت بخش بود سپس از آجا به وادي السلام در نجف اشرف در عراق رفتيم در آنجا ارواح مردم با ايمان و تزكيه شده و مخلص جمع بودند ولي مثل آنكه اينها لباسهاي مخصوصي به تن داشتند كه به قدري منور و براق بود كه چشم را خيره مي كرد و من مدتي به لباسهاي تميز و فاخر آنها بهت زده نگاه مي كردم بعلاوه آنها روي مبلهائي كه از نور لطيفي ساخته شده بود مشخصانه نشسته بودند و منتظر مقدم حضرت ولي عصر (ع) بودند      در اينجا باز ناگهان خود را در اتاقم ديدم و در حالي كه عرق سردي به بدنم نشسته بود از جا پريدم ولي كسي را اطراف خود نديدم و بالاخره بعد از شب ششم چندين شب ديگر آقاي شوشتري به سراغ من نيامد ولي چهار شب كه از ملاقاتمان گذشته بود و من در آن شب بسيار ذكر گفته و عبادت كرده بودم و حال توسل خوبي داشته و كاملا خسته شده و در رخت خواب از كثرت خستگي افتاده بودم ناگهان ديدم سقف اتاق شكافته شد و مثل آنكه كسي مرا به پشت بام صدا مي زند من با يك اراده روحم را از بدنم تخليه كردم و تا پشت بام رفتم ديدم شوشتري آنجا ايستاده و منتظر من است  كه باز هم با او به گردش در عالم برزخ بروم                          او به من گفت امشب مي خواهم تو را به جائي ببرم كه ممكن است به ترسي و ناراحت شوي ولي براي اطلاعات از عالم برزخ لازم است تو بايد آنها را ببيني و براي ديگران نقل كني تا آنها از عذاب الهي بترسند و گناه نكنند بالاخره من و او با هم پرواز كرديم و به چند قبرستان متروك در ممالك كفر رفتيم اين قبرستان ها در بعد برزخي مثل حفره هائي بودند كه در آنها سالها آتش افروخته باشند و اطرافشان را خاكستر گرفته و جز حرارت و سوزندگي چيز ديگري نداشته باشند وقتي ما دقيقا به داخل آنها نگاه كرديم در پائين آن گودالها يك نفر از كفار افتاده بود و بدنش مي سوخت و او فرياد ها مي كشيد كه ما از بس ناراحت شديم ودر آنجا نتوانستيم حتي لحظه اي توقف كينه سپس از آنجا به طرف كوههايي كه بين مكه و مدينه واقع شده و بسيار سياه و وحشت انگيز است رفتيم در آنجا وقتي با بعد برزخي به آن كوهها نگاه كرديم جهنم هولناكي بود كه جمعي در آنجا به انواع عذابها مبتلا بودند آقاي شوشتري به من گفت اينها قاتلين حضرت سيد الشهدا (ع)اند كه به انواع عذاب مبتلا هستند من در اين جا خوشحال شدم چون پرونده آنها را مي دانستم ولي در عين حال حالم به هم خورد و از كثرت وحشت از آن حالت برزخي بيرون آمدم و خود را دوباره در اتاق منزلم ديدم                                            ضمنا در احاديث مكرري نقل شده كه ائمه اطهار (ع) فرموده اند بعضي از كفار در قبورشان تا روز قيامت معذبند و در كتاب كامل الزيارة در ضمن روايتي نقل شده كه عبدالله بن بكر ارجاني گفته من در خدمت امام صادق (ع) در راه بين مكه و مدينه مي رفتيم تا رسيديم به منزلگاهي كه نامش عسفان بود سپس در طرف چپ راه كوه سياهي ديده مي شد كه فوق العاده وحشت ناك بود من به امام صادق(ع) عرض كردم اي پسر پيامبر چقدر اين كوه وحشت ناك است من در اين راه كوهي مثل اين كوه نديده ام آن حضرت به من فرمود اي پسر بكر مي داني اين كدام كوه است گفتم نه فرمود اين كوهي است كه مردم به آن كمدي مي گويند و اين كوه قلعه اي از جهنم است و در اين قسمت از جهنم قاتلين پدرم حضرت حسين (ع) عذاب مي شوند و آنها را در اين جا كه روز قيامت نگه مي دارند يحيي بن ام طويل مي گويد با حضرت امام سجاد(ع) در راه بين مكه و مدينه مي رفتيم ناگهان مردي كه سياه شده و به گردنش زنجيري بود خود را به دامن آن حضرت انداخت و فرياد مي زد اي علي بن الحسين به من آب بده ناگهان ديدم شخصي سر زنجير او را كشيد و گفت به او آب ندهيد خدا نخواسته كه به او آب داده شود او بايد تشنه بماند من خودم را به حضرت امام سجاد (ع) رساندم آن حضرت به من فرمود چه ديدي من آنچه را كه ديده بودم به آن حضرت گفتم او فرمود اين معاويه لعنتة الله عليه بود    شب هشتم كه بدون فاصله پس از شب هفتم ارتباطمان بر قرار شد از ميان همان اتاق خوابم برد آقاي شوشتري به من گفت بيا تا با هم برويم و بقيه برنامه كفار را در عالم برزخ مشاهده كنيم من قبول كردم و خود را با يك اراده به طرف حفر موت كه در اراضي يمن است برديم و از آنجا به سوي برهوت رفتيم در اينجا انواع عذاب ها براي دشمنان اولياء خدا فراهم شده بود من نمي توانم آنچه را كه در آن جا ديده ام براي شما نقل كنم اين قدر مي گويم كه اگر انسان صد ها سال در دنيا پا روي شهوات نفساني بگذارد و ترك گناهان لذت بخش را بكند و دائما عبادت به نمايد براي آنكه آن محل مملو از عذاب را نبيند ارزش دارد تا چه رسد كه در آن مكان معذب هم باشد به هر حال چند جمله از آن چه در آنجا ديدم براي شما نقل مي كنم اما از قديم گفته اند شنيدن كي بود مانند ديدن آسمان بر هوت را دود غليظي كه تعفن گوشت و چربي سوخته از آن مي آمد فرا گرفته بود صداي ضربات شلاقهاي آتشين و جيغ و داد و فرياد جمعي در آن تاريكي مطلق بلند بود ما براي آنكه بدانيم آنها چگونه عذاب مي شوند در خواست كرديم كه يكي از آن كفار و دشمنان اولياء خدا را نزد ما بياورند تا چند سوال از او بكنيم يكي از ملائكه سر زنجيري را كشيد و يك نفر را در حالي كه روي زمين كشيده مي شد و داد مي زد از ميان آن دود و آتش بيرون آورد و به او گفت هر چه مي كردي كه مبتلا به اين گونه عذاب گرديده اي او گفت من در دنيا به خاطر رياست طلبي ظلم زيادي به مردم كرده ام و من سلطان يكي از ممالك اسلامي بوده ام صدها نفر را در زندانها و سياه چال ها دور از خانواده هايشان شكنجه داده و آنها را به بدترين عذاب مبتلا نموده ام به علاوه من با اولياء خدا و اهل بيت عصمت(ع) دشمني مي كردم و نسبت به آنها حسادت مي نمودم و لذا هر مقدار خداي تعالي مرا عذاب بكند كم كرده و من مستحق اين عذاب ها هستم                                                                 در اين جا او را دوباره به طرف آن آتشها كشيدند و من از ترس و ناراحتي از آن حالت به خود آمدم و ديگر در آن شب چيزي نديدم اما شب بعد كه نهمين شب ملاقاتمان با آقاي شوشتري بود پس از نماز مغرب و عشاء حال ضعف و كمكم حال بي هوشي عجيبي به من دست داد                                                                                                                                                در آن حال ضعف و بي هوشي ديدم آقاي شوشتري به من مي گويد حالا با اين همه مطالب و اطلاع كه از عالم برزخ به دست آورده اي نمي خواهي به ما ملحق بشوي و آنچه را كه من مي بينم تو هم ببيني گفتم مگر آنچه را كه شما مي بينيد من نمي بينم گفت نه فقط آنچه را كه محسوس است مي بيني زيرا تو بعد معنوي و روحي را از زاويه بسيار ضعيفي مشاهده مي كني و خيال مي كني من هم مثل تو آنها را مي بينم ولي بدان فرق من و تو مثل فرق كسي است كه همه چيز را تشخيص مي دهد با كسي كه فقط از راه لمس و دست كشيدن بعضي از چيزها را احساس مي كند حالا مايلي يك نمونه از لذتهائي را كه تو نمي تواني احساس كني و من هميشه با آن در ارتباطم  بداني پس بيا با هم به جائي برويم كه شايد در آن جا مقداري از آنچه را كه من مي گويم تو درك كني     پس از گفتن اين جمله دست مرا گرفت و با سرعت عجيبي كه خودش مي گفت از سرعت جاذبه هم سريعتر است مرا به آسمانها و مافوق كهكشانها برد سپس مرا به باغي كه از نظر وسعت فوق العاده عجيب بود وارد كرد من از همان لحظه ورود به اين باغ به يك حال نشاط مست كننده اي كه نمي دانم براي شما چگونه توصيف كنم افتادم كه اگر در آن حال به من مي گفتند سلطنت جميع كره زمين را بدون هيچ معارضي تا ابد به تو بدهند و تو فقط از لذتهاي آن استفاده كني حاضري با يك ساعت اين نشاط و لذت معاوضه كني قطعا پاسخ منفي مي دادم زيرا من در آنجا به وصل محبوبم يعني خداي تعالي رسيده بودم و اگر شما اهل عشق باشيد و سالها در فراق محبوبشان سوخته و ناگهان در آغوش مهر و محبت او افتاده باشيد شايد يك سر سوزن از اقيانوس بي نهايت آنچه را كه من مي گويم بعد فهميد علاوه بر اين كه محبوب شما انساني است كه سر تا پا نقض است و شايد( آن هم با توهم شما) يك جهت كمال در او پيدا شده باشد كه مورد علاقه شما واقع گرديده است ولي محبوب من خدائي بود كه هيچ نقض نداشت پس باز هم اين مثال با آنچه من در آن جا فهميدم قابل مقايسه نيست و نمي توانم لذتي را كه در آن وقت بردم براي شما تعريف كنم  به هر حال وقتي آقاي شوشتري ديد من نزديك است منفجر شوم و نمي توانم آن لذت و نشاط را تحمل كنم فورا مرا از آن باغ بيرون آورد در حالي كه باز به خاطر جدا شدن از آن وصل نزديك بود منفجر گردم به دست و پاي او افتادم و اشك ريزان از او خواستم كه مرا دوباره به آن باغ وارد كند كه متاسفانه دستي به سر و صورت من كشيد و مرا به بدنم وارد كرد و من به غفلت افتادم و فقط از آن به بعد گاهي كه در حال عبادت به ياد آن وصل و آن توجه مي افتم غرق در نشاط مي شوم و از خداي تعالي تمناي نجات از زندان دنيا و رسيدن به آن وصل و نشاط را مي                    كنم                                                                                                               

 

 شب دهم كه به قدري از فراق آن لذت و آن وصل گريه كرده بودم كه چشمهايم تار شده بود و خواب به چشم هايم وارد نمي شد ناگهان ديدم در اطاق باز شد و آقاي شوشتري از در وارد شد                                                                      او گفت حالا حاضري از اين دنيا بروي و همه لذتهاي دنيائي را ترك كني و همه جا با من باشي گفتم علاوه بر آن كه حاضرم از تو تقاضا هم دارم كه از خداي تعالي بخواهي مرگ مرا به رساند و مرا از اين زندان نجات دهد او به من گفت من ديشب تا به حال اين دعا را براي تو كرده ام ولي مثل آن كه هنوز امتحان نهائي تو انجام نشده و بايد باز هم در اين دنيا بماني و لذا ديگر من به سراغ تو نخواهم آمد و هر چه مي خواهي امشب از من سوال كن تا جوابت را بدهم من از او پرسيدم شما در عالم برزخ تا قيامت چه خواهيد  كرد وقتتان را چگونه مي گذرانيد او به من پاسخ داد كه براي ما مساله زمان مطرح نيست زيرا تو مي فهمي كه اگر ميلياردها سال انسان در آن باغ با آن نشاط و لذت كه شب گذشته لحظه اي از آن را تو احساس كردي باشد مثل يك لحظه مي گذرد زيرا گفته اند (لحظه اي از فراق يك سال مي گذرد و يك سال وصال يك لحظه مي گذرد) من از او پرسيدم اگر كسي به كمالات روحي  نرسيده باشد باز هم از لذت وصال استفاده مي كند گفت اگر در دنيا داراي اعتقادات صحيحي باشد و خدا و اولياء خدا را به عنوان محبوب خود انتخاب كرده باشد نفس او را در مدت كوتاهي تزكيه مي كنند و سپس او را به مقام قرب راه مي دهند تا او از لذت وصال انتخاب كند من از او پرسيدم كسي كه محبت دنيا و حب جاء و رياست دارد و يا به بعضي از صفات حيواني و شيطاني ديگر مبتلا است آيا نفس او را هم تزكيه مي كنند گفت اين طور كسي از دنيا سخت كنده مي شود و تا خود را از محبت دنيا جدا نكند به وصل محبوب و به لذائذ عالم برزخ نمي رسد من از او پرسيدم كه از نظر شما چه عملي در دنيا براي به دست آوردن لذائذ عالم برزخ و وصال محبوب موثر تر است او گفت از همه مهم تر دوست داشتن خدا و دوستان خدا است البته مودتي كه سبب اطاعت از آنها بشود بهتر است                    در اين جا ناگهان آقاي شوشتري از نظرم ناپديد شد و ديگر تا به حال او را نديده ام

.................................................................................

(سرگذشت عجيب عالم برزخ)چاپ 17 _ص222 نويسنده آيت الله...ابطحي

گفت گوي سيد حسن و سيد عبدالله

شروع گفتگو در اين ماجرا از آخرين لحظات زندگي شخصي به نام سيد عبدالله يعني پيرمردي كه پس از هشتاد سال از دنيا رفته آغاز مي گردد او در اين ماجرا رويدادهاي بعد از مرگ را به دقت براي سيد حسن موسوي كه او را احضار كرده و يا خودش حاضر شده توضيح و شرح مي دهد سي حسن موسوي از سيد عبدالله مي پرسد.

آيا ممكن است آخرين لحظات زندگي خود و سپس اولين لحظات جدا شدن روح از بدنت را براي من شرح دهي؟

سيد عبدالله مي گويد بله دوست من اولين احساسي كه از جهتي براي من وحشتناك بود اين بود كه متوجه شدم بايد از دنيا بروم ولي بلافاصله وقتي روح از بدنم خارج شد مثل كسي شدم كه از خواب عميقي پريده باشد و دچار حيرت و سرگرداني گردد و نداند چه وقت است و در كجا است و براي چند لحظه اين گونه حالتي را پيدا كردم ولي چون سبك شده و تمام دردها و ناتواني ها و ابهام هايم از بين رفته بود فورا غرق در نشاط و خوشحالي گرديدم اما وقتي دريافتم كه ديگر هرگز به بدنم بر نمي گردم و متعلقات دنيائيم مثل ثروت و خانه و پولهايم از من گرفته شده است مقداري مكدر شدم و در اين جا بود كه فهميدم اگر انسان محبت به دنيا داشته باشد جان كندن و جدا شدن از  دنيا برايش سخت است در اين موقع ناگهان متوجه شدم كه تمام اعمال دوران زندگي دنيائيم را در مقابل چشمانم به نمايش گذاشته اند و جسمي كه من تازه در ميان انها وارد شده بودم دور من ايستاده اند و مي خواهند ببينند من چه كاره ام و چقدر ارزش دارم اينجا بود كه وقتي در مقابل انها اعمال بدم را به نمايش گذاشتند و مرا معرفي كردند به قدري شرمنده شدم كه اگر در مقابل آن اعمال عذابي جز همين شرمندگي نمي بود مرا كافي بود در همين حال بود كه با تضرع و گريه به پروردگار م عرض كردم كه خدايا مرا دوباره به دنيا برگردان تا اعمال خوبتري انجام دهم اما معلوم بود كه به هيچ وجه برگشتن براي من ممكن نيست و من ديگر به دنيا بر نمي گردم در عين حال آن چيزي كه شما زنده ها اسمش را مرگ گذاشته ايد و از آن وحشت داريد بسيار عادي وطبيعي است و آن چنان كه نوزاد بيرون آمدن خود را از شكم مادر احساس نمي كند هم چنين انسان صواب كار جدا شدن روح از بدنش را احساس نمي كند مر گ يك نوع تولد تازه اي است كه براي زند گي در فراخناي آسمانها و اقع ميشود اما كساني كه اسير دنياي خاكي و شهوات آن مي باشند پس از بيرون آمدن روح از بدنششان تا مدتي پريشان حال و سرگردان باقي مي مانند

اطلاعاتي از عالم برزخ

روز شهادت امام هادي(ع) يعني روز سوم رجب به محلي كه ذكر مصيبت آن حضرت مي شد رفتم و گريه زيادي براي مصائب آن حضرت نمودم آن بزرگوار به قدري مرا مورد لطف خود در آن روز قرار داد كه نمي توانم شرح تمام الطافش را براي تو بگويم ولي اين مقدار مي توانم بگويم كه تا چند روز نورانيت عجيبي در قلبم به وجود آمده بود من در آن چند روز عالم برزخ و قيامت را آن چنانك در روايات توصيف شده مي ديدم حتي شبي در عالم روحي خود ديدم شخصي كه بسيار نوراني و با عظمت بود نزد من آمد و دست مرا گرفت و به محلي كه در آنجا ارواح جمع بودند برد من در آنجا مثل يك خبرنگار قلم به دست گرفتم و مطالب آنجا را نوشتم و آنچه را كه در ارتباطات روحي مشاهده كردم و نوشته ام براي تو نقل مي كنم ارواح در آن محل بسيار بسيار وسيع جمع بودند من اول خواستم لطافت وجودي آنها را درك كنم به فكرم رسيد كه از ميان آنها اشنائي را پيدا كنم كه او تازه از دنيا رفته باشد و با او معانقه كنم و از اين راه لطافت روح را احساس نمايم لذا جواني را كه چند روز قبل در يك حادثه اتومبيل كشته شده بود و بسيار پاك و مومن بود و من او را مي شناختم در وسط آن جمع ديدم كه با دوستانش در گوشه اي نشسته و گرم صحبت است من ابتداء نام او را بردم و گفتم دوستم آقاي فلان حالت چطور است او با كمال محبت و صميميت از جا حركت كرد و با آن ارواحي كه دورش نشسته بودند خداحافظي نمود و در يك لحظه خودش را به من رسانيد و مرا در بغل گرفت و گفت تو هنوز در اين بدن مزاحم زندگي مي كني من فكر مي كردم تو هم به صف ما ملحق شده اي اين جمله را گفت و صورت مرا بوسيد و با فاصله مختصري در مقابل من ايستاد من در آن موقع احساس لطافت عجيبي از روح كردم كه نمي توانم آن را براي تو توصيف كنم ولي فقط مي گويم وقتي او به من معانقه مي كرد و مرا مي بوسيد دهها مرتبه از وقتي كه تو پنبه اي را به آهستگي به صورتت بزني لطيفتر بر خورد مي نمود و وقتي دستم را دراز كردم كه بازويش را بگيرم و به اين وسيله بيشتر لطافت روح را احساس كنم چيزي به دستم نيامد و انگشتانم به كف دستم چسبيد او وقتي سخن مي گفت لبهايش تكان نمي خورد ولي به قدري صدايش ظريف و لطيف بود كه از نداي هر صداي مفرحي بهتر و مفرحتر بود او مرتب تبسم مي كرد و مايل بود كه اگر من آمادگي داشته باشم برايم از عوالم بعد از مرگ حرف بزند و مرا به آسمانها و كرات بالا ببرد و عينا مثل كسي كه مي خواهد به مهمان عزيزش تمام ديدنيهاي شهر و وطنش را نشان بدهد و از بهترين خوراكي هاي آن شهر به او به خوراند برد من هم كه تقريبا آمادگي آن برنامه ها را داشتم از پيشنهادش استقبال كردم و او مرا به گوشه اي از آن صحراي وسيع برد و از ابتدا شرح زندگي و خصوصيات آن عالم را براي من از اول تا به اخر نقل كرد و گفت من آن شبي كه در نزديكي گرگان ميان جنگل مازندران با يك كاميون تصادف كردم فكر مي كردم كه از ماشين به كنار جاده بيرون پريده ام و چيزيم نشده و صحيح و سالمم اما پس از چند لحظه احساس كردم كه من يك روح بيشتر نيستم و بدنم زير چرخهاي كاميون له شده است لذا براي چند لحظه ترس عجيبي بر من مستولي شد سپس ملكي كه از سر درختهاي جنگل بال مي زد و با سرعت خودش را به من مي رساند از دور اسم مرا برد و سلام گرمي كرد و گفت خوش آمدي و مرا در بغل گرفت و بهتر از عاشق دلباخته اي كه پس از سالها به محبوبش مي رسد با من روبرو شد او مرا در بغل گرفت و به من گفت اينجا منظره تاسف آوري پيدا شده بيا با هم به آن بالا ها برويم او به من كهكشانها و افلاك را نشان مي داد و آن چنان آنها را نزديك و قريب الوصل معرفي مي كرد كه هر شنونده اي را براي پرواز به سوي آنها طمع كار مي نمود و لذا من و او با يك اراده و حركت از اين ستاره هائي كه به چشم شما مي خورند عبور كرديم و خيلي جاها را ديديم من تازه در آنجا پس از ملاحظه آن عجائب به عظمت خدا پي برده بودم و معني اينكه در قرآن منظور از  حتي اتا نا اليقين  مرگ و از دنيا رفتن است را خوب فهميده بودم(سوره المدثر آيه 47) بالاخره وقتي به دنيا برگشتم مردم بدن مرا جمع كرده بودند و به قبرستان برده بودند و دفن كرده بودند و آن دوست كه از اول وقت تصادف با من بود(يعني آن ملك) به من گفت بد نيست تو سري به بدنت كه در قبر دفن شده است بزني و بعد هم خبري از مادر و پدرت كه تو را از دست داده اند و نگران تو هستند بگيري و بعد من منتظرت هستم تا بيائي و با يكديگر بجاهاي ديگري هم برويم من قبول كردم و اول به داخل قبرم رفتم چند ملك به شكل همان دوستم نزد من آمدند و سوالاتي بسيار سطحي و معمولي از من پرسيدند و رفتند بعد من نگاهي به بدن له شده ام كه زير چرخهاي كاميون از بين رفته و خورد شده بود و آن را در ميان پلاستيكي جمع كرده و در ميان قبر گذاشته بودند كردم و عينا مثل وقتي كه شما دستي از بدنتان قطع مي شود و يا دنداني از دهانتان كنده مي شود آنها را نگاه نمي داريد و به آنها هم علاقه اي نداريد من هم نيت به آن بدن همان حالت را داشتم و لذا برايم اين منظره تاسف آور ناراحتي نداشت و زود از قبر بيرون آمدم و به طرف منزل كه پدر و مادرم در آنجا بودند رفتم آنها هنوز براي من به سر و صورت مي زدند و گريه مي كردند من هر چه كردم به آنها بفهمانم كه طوري نشده و اگر شما براي من گريه مي كنيد من با شما هستم نتوانستم به آنها مطلبم را بفهمانم يعني آنه به قدري در ماديت فرو رفته بودند كه فكر مي كردند از من چيزي باقي نمانده است و حال آنكه من تازه متوجه شده بودم كه انسان چقدر اهميت دارد چقدر مي تواند از نظر روحي با ارواح و انوار انسانهايي كه از دنيا رفته اند و ملائك تماس بگيرد و آنه متوجه من نمي شدندحتي چند مرتبه خود را به صورت مادرم چسباندم و او را بوسيدم مادرم فقط به مردم گفت بوي اميرم را استشمام مي كنم و باز دوباره گريه كرده و بقيه زنها هم دور او نشسته بودند گريه كردند و فكر مي كردند كه او خيالات مي كند و بالاخره من هر چه كردم كه بتوانم خودم را به او نشان بدهم نتوانستم  در اين بين همان ملكي كه مرا به آسمانها برده بود خود را به من رساند و گفت منتظر باش تا او (يعني مادرم) به خواب برود آن وقت با دستور من با روح او تماس بگير من هم منتظر شدم تا او به خواب برود و روح او از بدنش خارج شود ولي او به خواب نمي رفت حتي اواخر شب كه به اتاق خوابش رفت و همه جا با او بودم تازه عكس مرا برداشت و او را بوسيد و زار زار گريه كرد بالاخره ساعت دو بعد از نصف شب بود كه چرتي زد يعني روح او از بدنش خارج شد و به خواب رفت و من روح او را مي ديدم كه از او جدا مي شود سر راه او را گرفتم آن ملك به من گفت اگر مي خواهي فرصتي براي حرف زدن با او داشته باشي دست مادرت را بگير و از بدنش جدايش نگهدار من خواستم اين كار را بكنم ولي او وقتي چشمش به من افتاد ترسيد و فورا به بدنش برگشت باز مادرم نشست و مشغول گريه كردن شد پدرم به او گفت چرا اينقدر نا آرامي مي كني او گفت اميرم همين الآن اين جا بود كجا رفت چرا من باز هم او را نمي بينم من تصميم گرفتم كه خود را مجسم كنم و به او خودم را نشان بدهم آن ملك به من گفت نه اين كار را نكن طاقت ندارد اما پس از يك ساعت يعني درست ساعت 3 بعد از نيمه شب او دوباره به خواب رفت و من اين دفعه با چابكي عجيبي او را دور از بدنش نگاهش داشتم و مقداري با او حرف زدم و به او قول دادم كه هميشه با او در تماس باشم(و بحمد الله به اين كار تا به حال موفق بوده ام) در اينجا آن ملك به من گفت فورا او را رهايش كن و بگذار بيدار شود و به بدنش برگردد تا رويايش را فراموش نكند من هم اين كار را كردم او از خواب بيدار شد و براي روحيه اش آن روئيا بسيار مفيد بود و اما من وقتي خيال مادرم را تا حدي آرام نمودم به ادامه زندگي برزخي خود ادامه دادم يعني لااقل هر روز يك مرتبه دور جهان مي گردم همه ستاره ها و كهكشانها را گردش مي كنم از بهشت و عوالم بالا ديدن مي نمايم ولي از همه لذتها بهتر مجالست با اين خوبان و اولياء خداست نگاه كن ببين اينها چقدر دوستانه و صميمانه دور يكديگر نشسته اند من در اين موقع به آنها نگاه كردم ديدم باغ بسيار بسيار زيبايي است كه دسته دسته ارواح مومنين گرد يكديگر نشسته اند و مشغول خواندن و بيان حقايق قرآن براي يكديگر هستند من به او گفتم اينها تمام ارواح عالم برزخند گفت نه اينها تنها دسته مومنين پاك برزخ مي باشند اما كفار و منافقين كه جمعيت آنها خيلي هم زياد است در جاي ديگر هستند و معذبند و يك دسته هم از مردم كه از دنيا رفته اند مانند مستضعفين و جهال و بالاخره آنهائي كه در قيامت با شفاعت بايد وارد بهشت شوند در گوشه اي آرميده اند و مثل كسي كه به خواب رفته (نه خواب خوبي مي بينند و نه خواب بدي مي بينند و عالم خواب را فورا مي گذراند) مي باشند كه اين دسته هم نسبتا زيادند و تا روز قيامت از آن حالت خواب مانند بر نمي خيزند

...........................................................................

كتاب عالم عجيب ارواح چاپ 17 ص 83 آيت الله ابطحي

روح دخترك طبيب را براي مادرش احضار كرد

صاحب كتاب سر گذشت ارواح در ص42 مي نويسد

دكتر ژوزف (فرانسوي) مي گويد

در هواي سرد پاريس در يك روز زمستاني در منزل چند نفر مهمان داشتم كه ناگهان صداي زنگ در بلند شد خدمت گذارم پشت در رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت دختري است كه چادر كهنه و لباسهاي پاره اي دارد و مي گويد مادرم مريض است و نزديك است به ميرد به دكتر بگوئيد فورا خودش را به عيادت او برساند من به او گفتم دكتر مهمان دارد و نمي تواند به عيادت مريض ها برود او قبول نمي كند و هي زنگ مي زند من خودم ناچار پشت در رفتم وقتي اضطرار و اصرار آن دخترك را ديدم از مهمانها عذر خواهي كردم واو را سوار كالسكه شخصي خود نمودم و با او به پائين محله پاريس رفتيم آن دخترك مرا به خانه محقري برد و خودش به طرفي رفت و به من اشاره كرد كه وارد آن خانه شوم آن منزل كهنه و قديمي بود در اتاق زير زميني داشت در يكي از اتاق ها دو عدد تخت چوبي وجود داشت كه بر يكي از آنها پيره زني كه سخت مريض بود خوابيده بود و روي تخت ديگر جسد مرده ي كه همان دخترك كه چند لحظه قبل با من بود و ساعتها از دنيا رفته بود افتاده بود من فورا متوجه شدم آن كسي كه عقب من آمده و مرا به اين جا آورده روح آن دخترك بوده است لذا وقتي پيرزن از من سوال كرد شما را براي معالجه من چه كسي به اينجا فرستاده است گفتم همين دختر شما كه روي اين تخت افتاده است پيرزن گفت اين دختر چند روز است كه از دنيا رفته و روي اين تخت افتاده و من چون مريض بودم و قادر به حركت نبودم و كسي را هم نداشتم كه براي من طبيب خبر كند و يا لااقل جنازه اين دختر را جمع نمايد من هم به انتظار مرگ خوابيده بودم كه شما وارد شديد شايد تنها چيزي كه بيشتر از هر چيزي فكر انسان را به خود جلب كرده و همه مي خواهند  پرده ابهام از روي آن برداشته شود اين است كه  آيا روح انسان چگونه از كالبد و زندان بدن خلاص مي شود  آيا در وقت مرگ بر انسان چه مي گذرد  آيا شخص محتضر چه حالي دارد و چه چيز را درك و احساس مي كند آيا بعد از آن در عالم برزخ و عالم قيامت و بهشت و جهنم چه خواهد كرد و چه به سرش خواهد آمد پاسخ اين سوالات را مي توان از دو طريق براي شما توضيح دهم يكي از راه گفتار پيشوايان مذهبي كه طبعا براي پيروان آن مذاهب ساده ترين و مطمئن ترين راههاي وصول به اين حقيقت است و ديگري از آنچه كه ارواح مردگان براي ما از عالم بعد از اين عالم نقل كرده اند كه در اين كتاب تنها به راه دوم در خصوص سكرات موت و عالم قبر و برزخ مي توانيم اكتفا كنيم ولي براي قيامت و بهشت و دوزخ بايد فقط به راه اول توجه داشته باشيم و از آن راست گويان مسائل مربوطه را سوال كنيم و اينكه قسمت اول يعني جان كندن و سكرات موت را از قول افرادي كه مرده و بعد به دنيا برگشته و يا از همان عالم پيام داده اند مي شنويم

..................................................................................

عالم عجيب ملائكه 

كتاب در محضر استاد جلد دوم ص 232 نويسنده آيت ا... ابطحي

او مي گفت

شبي در عالم مكاشفه فرو رفته بودم و در عالم انديشه نمي دانستم كه چرا جمعي نمي خواهند بعضي از مطالب را كه كتب آسماني از ناحيه خداي تعالي كه خالق همه چيز است نقل كرده اند و كاملا ساده و عقلاني و مطابق با فطرت است به پذيرند و كوشش مي كنند در بخشهاي مختلف خلقت به افكار فلاسفه مادي كه معتقد به خالق جهان نبوده اند توجه كنند و سخنان نامفهوم آنها را ملاك عقل خود قرار دهند به هر حال راهنمايم در همان عالم مكاشفه قبل از آنكه مرا به عالم عجيب ملائكه ببرد مقداري در وصف ملائكه با من حرف زد و سخنش را اين چنين آغاز نمود ملائكه از هوا و نور خلق شده اند و لذا با اين چشم مادي و ظاهري به طور معمول ديده نمي شوند      آنها از تمام مخلوقات خدا از نظر تعداد بيشترند  آنها از نظر نوع نجيب ترين و پرقدرت ترين مخلوقات خدايند آنها گوش به فرمان الهي هستند و خدا آنها را براي بندگي و فرمانبرداري و كاركردن خلق كرده است و آنها زن و مرد ندارند خداي تعالي آنها را خيلي دوست مي دارد و دشمن آنها را دشمن خدا مي شمارد آنها به امر پروردگار حافظ بندگان خدا هستند و آنان را از خطرات و حوادث و بليات نگه مي دارند و حتي گاهي آنها به عنوان همرزمان سپاه دين براي ياري اولياء خدا به صورت سرباز و ارتش منظم به سوي زمين فرستاده مي شوند آنها گاهي به صورت بشر متمثل و منجسد شده كه حتي مردمان كافر و فاسق هم آنها را با همين چشمهاي ظاهري مي بينند و گمان مي كنند كه آنها بشرند آنها خدا را خيلي دوست مي دارند و از خوف او دائما در حال تسبيح و تحميد و كرنش اند خداي تعالي آنها را با بالها و نيروي دو مرحله اي و سه مرحله اي و چهار مرحله اي و يا بيشتر براي پيغام رساندن به بشر و فعاليتهاي مختلف ديگر به زمين مي فرستد و داراي مراتب و قدرت هاي مختلفي هستند و بعضي از آنها به قدري عاقل ويا فهم و زيرك اند كه حساب ندارند اكثر آنها در اطراف عرش الهي شب و روز مشغول تسبيح و سجده و حمد الهي و استغفار براي بندگان خدا هستند و به بالا و پائين مي روند و امور جهان را تدبير و منظم مي نمايند و هيچ گاه خسته نمي شوند آنها بر كساني كه در دنيا براي رسيدن به كمالات روحي استقامت كرده اند نازل مي شوند و با آنان انس مي گيرند و به آنها مي گويند نترسيد و محزون نشويد و به شما بشارت باد كه در بهشت خواهيد بود زيرا خداي تعالي آن را به شما وعده كرده و ما دوستان شما در دنيا و آخرتيم و بالاخره همه كارها در آخرت چه در بهشت و چه در جهنم به دست آنها انجام مي شود و آنها در جهنم  مظهر غضب و در بهشت مظهر رحمت الهي مي باشند سپس راهنمايم ( در عالم مكاشفه) به من گفت حالا بيا تا از نزديك با كارهاي آنها وكيفيت زندگي آنها و چگونگي فعاليت هاي مختلف آنهاآشناشويم ودست مرا گرفت وبه سوي بالا برد زيرا مقر ملائكه درآسمان است ابتدا همگام با پيامبر اكرم(ص)درسفرمعروفش كه به معراج رفته بود حركت كرديم و گوشه اي از شرح حال بعضي از ملائكه رااز آن حضرت نقل مي كنم                                                                      او فرمودمن باجبرئيل بالا رفتم  آسمان دنيا رسيدم درآنجا با ملكي كه نامش اسماعيل بود برخوردم او فرمانده هفتاد هزار افسر از ملائكه بود كه هر يك از آن افسران هفتاد هزار سرباز از ملائكه تحت فرمانش بود شغل اين ملك با آن همه ملائكه اين بود كه نگذارند شياطين به سوي آسمانها راه پيدا كنند آنها بوسيله شهاب ثاقب به سوي شياطين تيراندازي مي كردند و آنها را از پاي در مي آوردند سپس وارد آسمان دنيا شدم تمام ملائكه اي كه با من برخورد مي كردند متبسم بودند با صورت باز با من روبرو مي شدند ولي در اين بين ملك بزرگي كه مخلوقي عظيم تر از او تا به حال نديده ام و بسيار كريه المنظر و غضبناك بود مشاهده كردم از جبرئيل سوال كردم اين كيست جبرئيل گفت اين نگهبان جهنم است اسمش مالك است سپس ملك ديگري را ديدم كه در جائي نشسته و تمام دنيا بين دو زانوي او قرار گرفته و طوماري در دست دارد و به مطالبي كه در آن نوشته شده بدون آنكه به اطراف نگاه بكند دقيق گرديده است من از جبرئيل پرسيدم اين كيست او به من گفت اين ملك الموت و حضرت عزرائيل است بعد از آن ملك ديگري را ديدم كه نصف بدنش از آتش و نصف ديگر بدنش از يخ بود نه آتش يخ را آب مي كرد و نه يخ آتش را خاموش مي نمود اين ملك ذكر  و  دعايش اين بود كه صداي بلند مي گفت پاك و منزه است خدائي كه حرارت اين آتش را كنترل كرده و نمي گذارد اين يخ را آب كند و هم چنين نمي گذارد اين يخ آتش را خاموش نمايد خدايا اي جمع كننده ي بين يخ و آتش دلهاي بندگان مومنت را با هم جمع كن و آنها را با يكديگر متحد فرما من از جبرئيل سوال كردم اين كيست جبرئيل گفت اين ملكي است كه خداي تعالي او را بر همه جا موكل فرموده و او نصيحت كننده ترين ملائكه اي است براي اهل زمين از بندگان مومن كه تا به حال خداي تعالي خلق كرده است پس از آن به دو ملك ديگر برخوردم كه يكي از آنها در آسمان فرياد مي زد خدايا به هر انفاق كننده اي پاداش خوبي مرحمت به فرما و ديگري مي گفت خدايا هر كسي كه حقوق ديگران را نمي دهد بركت از مالش بردار و ثروت او را تلف كن  من و راهنمايم متوجه تعداد ملائكه در آسمان و زمين شديم آنها به قدري زياد بودند كه اگر بدنشان مثل بدن انسان از ماده مي بود جاي پائي در آسمانها و زمين براي انسان و ساير موجودات نبود خلاصه هيچ مخلوقي به زيادي آنها خلق نشده است من از راهنمايم پرسيدم آيا آنها زاد و ولد هم دارند او گفت نه آنها را خداي تعالي بدون پدر و مادر خلق كرده است جبرئيل كه تقريبا از تمام ملائكه بزرگتر است و سمت سخن گوئي ملائكه را دارد به ما مي گفت ما جمعيت ملائكه در منزلي كه سگ و يا تصوير حيوان و انساني و يا ظرفي كه در آن بول مي كنند باشد وارد نمي شويم من در اين موقع به امواجي از ملائكه متوجه شدم  كه همه آنها با محبت و علاقه عجيبي مشغول محافظت افراد بشر بودند جمعي از آنها انسانها را از شياطين حفظ مي كردند و نمي گذاشتند شياطين به آنها صدمه بزنند زيرا انسانها شياطين جني را نمي ديدند ولي ملائكه كه مانند آنها داراي جسم لطيفي بودند آنها را مي ديدند و حتي خداي تعالي ملائكه را از نيات آنها آگاه كرده بود كه قبل از آنكه بتوانند به انسانها صدمه اي وارد كنند ملائكه آنها را دفع مي نمودند و جمع ديگري از ملائكه را مي ديدم  كه مواظب بلاهاي فراوان ناگهاني كه در دنيا بسيار بودند وهمه ي آنها متوجه بشر مي شدند از قبيل ميكرب ها كه در فضا فراوانند ويا سقوط چيزهايي كه بشربه آنها تكيه مي كند ولي قابل اعتماد نمي باشند بودند اين ملائكه كوشش مي كردند كه مبادا اين گونه خطرات به بشر متوجه شوند و آنها را از پاي در آورند جمعي از ملائكه مي كوشيدند كه بالها يا نيروي كمكي خود را زير پاي طالبين علوم ديني و معنوي و روحي پهن كنند و آنها را از راه الهام به تحصيل اين علوم ديني تشويق نمايند در اين موقع راهنمايم دستي به شانه ام زد و گفت آنجا را نگاه كن ببين چه خبر است من وقتي به آن طرف نگاه كردم ديدم انبوهي از ملائكه پشت سر يكي از انسانها به عنوان محافظ حركت مي كنند و او را تا منزلش كه راه دوري بود بدرقه مي نمايند از راهنمايم پرسيدم اين شخص چه كرده كه اين همه مورد توجه خدا و ملائكه گرديده است او گفت اين شخص به ديدن يكي از دوستانش رفته و به اين وسيله اتحاد و برادري را با او محكم نموده و از جائي كه خداي تعالي بسيار دوست دارد كه افراد متدين با يكديگر انس داشته باشند و با هم رفت و آمد نمايند و به هم كمك بكنند به اين انبوه از ملائكه دستور فرموده كه محافظ او باشند و او را بدرقه نمايند تا به خانه اش برگردد                                      سپس راهنمايم(در همان عالم مكاشفه) نمود و گفت آيا مي خواهي به بيني كه وقتي اين شخص به منزل دوستش مي رفت آن ملكي كه پيشاپيش همه حركت مي كند و عنوان فرماندهي همه اين انبوه ملائكه را دارد به اين شخص مومن چه مي گفت و چگونه او را بر اين عمل تشويق مي نمود گفتم بله خيلي مايلم آن منظره را ببينم و سخنان آنها را بشنوم او مرا از نظر زمان به عقب برگرداند ما وقتي به آنها رسيديم كه هنوز تازه اين شخص به در منزل دوستش رسيده بود و مي خواست از او اجازه ورود به خانه او را بگيرد همان ملك فورا خود را به آن شخص رساند و گفت صاحب اين خانه برادر ديني من است مي خواهم احوالش را بپرسم از او ديدن كنم و ببينم اگر مي توانم در مشكلاتش به او كمك نمايم و اين كار را من فقط به خاطر خدا مي كنم آن ملك به او گفت فقط براي همين آمده اي و كار ديگري به او نداشتي آن شخص در جواب گفت نه هيچ كار ديگري به او نداشتم و فقط براي ديدنش آمده بودم آن ملك گفت من فرستاده خداي تعالي به سوي توام خداي تعالي به تو سلام رسانده و گفته كه به تو بشارتي بدهم و آن بشارت اين است كه به خاطر اين عملت بهشت بر تو واجب شده است و ضمنا اين را بدان كه خداي تعالي فرموده هر فرد با ايماني كه برادر با ايمانش را ديدن كند در حقيقت تنها او را ديدن نكرده بلكه مرا هم زيارت كرده و من جزاي او را بهشت قرار داده ام سپس وقتي آن شخص وارد خانه دوستش شد از جانب پروردگار به او ندا آمد  اي بنده اي كه حق مرا بزرگ شمردي و از دستورات فرستاده ام پيامبر (ص) پيروي كردي بر من لازم است كه تو را با عظمت قرار دهم  هر چه مي خواهي از من سوال كن تا به تو بدهم دعا كن تا اجابتت نمايم و اگر ساكت هم باشي خودم بدون سوال به تو چيزهائي خواهم داد و وقتي با آن همه ملك به منزلش بر مي گردد باز هم خداي تعالي او را ندا مي كند اي بنده اي كه حق مرا بزرگ شمردي بر من لازم است كه تو را اكرام كنم و لذا بهشت را براي تو واجب كرده ام و روز قيامت تو را براي بندگانم شفيع قرار داده ام سپس راهنمايم(در عالم مكاشفه) مرا نزد كسي كه براي خدا روزه گرفته ولي از مردم كتمان كرده بود برد و گفت اينجا به ايست و نگاه كن ببين چه مي بيني من آنجا ايستاده ام ديدم ملائكه اي نزد او آمده اند و مواظب و محافظ او هستند و آنها دعا براي او مي كنند و خداي تعالي هم فوري آن دعاها را مستجاب مي نمايد من از راهنمايم سوال كردم آيا اينها از جانب خدا اين ابراز محبت را نسبت به اين شخص مي كنند يا آنكه خودشان دوست دارند كه در حق روزه دار اين دعاها را بكنند او به من گفت خداي تعالي به آنها وحي كرده كه بندگان روزه دار مرا از عذاب جهنم به من پناه دهيد و براي آنها دعا كنيد تا من اجابت كنم جمع ديگري از ملائكه را ديدم كه در يك روز تابستاني بسيار گرم به شخص روزه داري هجوم آورده و صورت او را با بدن لطيفشان مسح مي كنند كه او به اين جهت احساس نشاط فوق العاده اي مي كرد و به او بشارت الطاف الهي را مي دادند و باز جمع ديگري از ملائكه را ديدم كه مثل دلاكها افراد با ايمان و معتقد و آنهائي را كه عقائد پاك و صحيحي دارند از چرك گناهان شستشو يشان مي دهند و گناهان همانند برگ درختان در پائيز از آنها فرو مي ريزد و بالاخره جمعي از ملائكه را ديدم كه آن چنان با قدرت اند كه تنها هشت نفر آنها عرش و كرسي را به دوش كشيده كه به صريح قرآن تنها كرسي از آسمانها و زمين بزرگتر است و جمع ديگري اطراف عرش را احاطه كرده و دور آن گردش مي كنند در ميان ملائكه بزرگ و با عظمت جبرئيل امين را ديدم كه كارهاي فوق العاده حساسي در دست دارد كه منجمله وحي را از جانب خدا بر انبياء عظام نازل مي نمايد و اولياء خدا را ياري مي كند و دشمنان الهي را با هزار ها ملائكه ديگر مقهور مي نمايد و سپس حضرت ميكائيل را ديدم كه بر ميليونها ملائكه كه موكل رزق مردم بودند رياست داشت و به آنها فرمان مي داد و آنها از وي اطاعت مي كردند بعد از آن حضرت اسرافيل را مشاهده كردم كه با قدرت عجيب خود يعني نفخ سور مي خواست تمام افراد بشر را به ميراند و سپس با نفخ ديگري آنها را زنده كند حضرت عزرائيل هم كه با ميليونها ملائكه ديگر مشغول قبض روح مردم بود و لحظه اي از كارش غفلت نداشت در اين جا راهنمايم مرا به سالهاي قبل از ميلاد مسيح بر گرداند و قصه هائي را از ملائكه كه بسيار آموزنده و بلكه معرف صفات ملائكه بود به من نشان داد از جمله قصه حضرت ابراهيم و دو ملك                                                                         ابتدا به زمان حضرت ابراهيم برگشتيم حضرت ابراهيم را مرد بسيار با عظمت و پيامبر بسيار بزرگي ديدم كه خوان احسانش بر همه مردم گسترده بود مهمانان مختلف از همه جا بدون آنكه با حضرت ابراهيم آشنائي داشته باشند از مضيف خانه اش استفاده مي كردند در اين بين چند نفر ناشناس ولي بسيار با شخصيت به ميهمان سراي آن حضرت وارد شدند حضرت ابراهيم طبق معمول بهترين وسيله پذيرائي را برايشان آماده كرد گواراترين خوراكي ها را تهيه نمود حتي گوساله فربهي را ذبح و بريان كرد و در وسط سفره گذاشت اما آنها دست به طرف آن خوراكي ها دراز نكردند ( و چون طعام نخوردند مهمان علامت دشمني با ميزبان بود) حضرت ابراهيم نگران شد و از آنها ترسيد آنها بدون معطلي خود را معرفي كرده و گفتند ما ملكيم و چيزي نمي خوريم و بشارت مي دهيم كه خداي تعالي پسري دانا و پر قدرت به شما عنايت خواهد كرد و حضرت ابراهيم گفت من چگونه داراي پسري خواهم شد در حالي كه پير شده ام و همسرم نازا و يائسه شده است ساره همسر ابراهيم هم كه به گفتگوي آنان گوش مي داد خنديد و گفت من چطور فرزند مي زايم در صورتي كه از عمرم خيلي گذشته و شوهرم بسيار پير شده است فرشتگان كه به صورت بشري مجسم شده بودند قدرت خدا را ياد آوري كردند و گفتند خداست خدا متكي به عوامل طبيعي نيست او اگر به هر چه بگويد بشو خواهد شد حضرت ابراهيم به آنها گفت كجا مي رويد و مقصد تان از اين سفر كجا است آنها گفتند ما به سوي قريه سدوم كه جناب لوط در آنجا زندگي مي كند خواهيم رفت ما فرستاده الهي براي نابود كردن آن قوم گناه كار و مجرميم ما ماموريت داريم كه عذاب را بر قوم لوط وارد كنيم و آنها را به نتيجه فسق و فجور و پاداش اعمال زشتشان برسانيم حضرت ابراهيم ناراحت شد و حتي از آنها خواست كه عذاب آن قوم را به تاخير بياندازد شايد آنها توبه كنند و علاوه چون حضرت لوط پسر برادر حضرت ابراهيم بود نگران حال او شد كه مبادا از باب آن كه حضرت لوط هم مبتلا به عذاب گردد لذا فرشتگان به او گفتند فكرت براي لوط نگران نباشد او و خانواده اش بجز همسرش را نجات مي دهيم در اين موقع من و راهنمايم فورا خو د را به قريه سدوم كه از اراضي فلسطين است رسانديم اين قريه مردم بسيار بدي داشت و بدترين گناه هانشان اين بود كه پسران را به جاي زنان در معرض شهوت جنسي و حيواني خود قرار مي دادند و از زنان كناره گيري مي كردند و به لواط عادت كرده بودند و اين كار را علنا و بي پرده انجام مي دادند ما آنها را به صورت حيواناتي وحشي و موجوداتي نادان و بي عقل مي ديديم ناگهان آن فرشتگان به صورت جواناني بسيار زيبا وارد دروازه سدوم شدند در آنجا دختر حضرت لوط از چاه آب مي كشيد فرشتگان از او تقاضا كردند كه از آنها پذيرائي كند او فورا خود را به پدر رسانيد و از وضع آنها او را خبر دار كرد و گفت اي پدر آنها تو را مي طلبند و من هرگز يك چنين جواناني به اين زيبائي نديده ام حضرت لوط از شنيدن اين خبر سخت نگران شد گاهي فكر مي كرد كه از پذيرفتن شان عذر بياورد و گاهي با خود مي گفت من حقيقت حال را براي آنها مي گويم تا به زحمت نيافتند و بالاخره كوشش كرد كه قبل از آنكه مردم آنها را ببينند و بر آنها هجوم كنند خود را به آنها برساند و آنها را به منزل بياورد ولي به يادش آمد كه مردم قريه او را از ميهمان داشتن منع كرده اند بالاخره هر طور بود آنها را به منزل آورد و پذيرائي كرد ولي زن لوط كه كنحرف بود و با قوم لوط هماهنگ بود ورود اين ميهمانان را به اهل قريه اطلاع داد و لذا طولي نكشيد كه اهل قريه شاد و خندان به سراغ لوط آمدند حضرت لوط پريشان شد و سر راه آنها را گرفت و آنها را نصيحت كرد ولي آنها به هجوم خود ادامه مي دادند حضرت لوط ناچار در خانه را بر روي آنها بست و به دفاع از ميهمانانش بر خواست ولي مردم قريه هر لحظه بر بي شرمي خود مي افزودند و عربده مي كشيدند و مانند ديوانگان با صورتهاي افروخته و چشم هائي مشتعل و كف بر لب به خانه لوط هجوم مي آوردند و سخنان زشت بر زبان جاري مي نمودند ولي حضرت لوط آنها را نصيحت مي فرمود حتي از شدت استيصال و براي نجات ميهمانان دختران خود را به همسري آنها عرضه كرد و از پيروي اين عادت بد و عواقب وخيم آن بيم شان داد ولي آنها بر شدت حملات و عصيان خود مي افزودند و مي گفتند اي لوط تو خود مي داني كه ما را از كام گرفتن دختران تو حقي نيست و ما بر زنان بي رغبتيم و تو خود بهتر مي داني كه ما چه مي خواهيم در اين موفع حضرت لوط سخت بيچاره شد و از غربت و بي كسي خود ياد كرد و گفت اگر نيروئي مي داشتم چنين خوار و گرفتار شما نمي شدم و در مقابل تعدي شما دفاع مي كردم و بالاخره به قدري عجز و ناله كرد كه فرشتگان او را دلداري دادند و گفتند اي لوط ما فرستادگان پروردگار توئيم و ما براي نجات تو و دفع اذيت هائي كه بر تو وارد مي سازند آمده ايم مطمئن باش كه آنها هيچ گاه نمي توانند به ما اذيتي وارد كنند و به زودي سزاي اعمالشان را مي دهيم سپس فرشتگان به او فرمان دادند كه وقتي مقداري از شب گذشت تو و خانواده ات( به غير از همسرت كه بايد در عذاب واقع شود) از قريه خارج شويد و به شما توصيه مي شود كه صبر و شكيبائي را بعد از نزول عذاب و آنها از دست ندهيد حضرت لوط اين دستور را عمل كرد و آن سرزمين نحس را ترك نمود وقتي آنها كاملا از آن قريه دور شدند و صبح دميد فرمان الهي را آن فرشتگان به مرحله اجراء گذاشتند و آن قريه را زير و رو كردند سپس بر آن سرزمين از آسمان شن باريد و به صورت بياباني در آمد من و راهنمايم از ديدن اين جريان فوق العاده تعجب كرديم و با خود فكر مي كرديم كه چگونه انسان ممكن است فطرت خود را از دست بدهد و به اعمال حيواني و بلكه بدتر از آن دست بزند و خود را در دنيا و آخرت بدبخت نمايد                                                                                            ضمنا در اين سير و سياحت متوجه شديم كه ملائكه شكل خاصي ندارند ولي منجسد مي شوند و به شكلهاي مختلف و به صورت بشر در مي آيند و آنها را در آن موقع هر چشمي حتي چشم هاي كفار و آنهائي كه بدترين اعمال حيواني را انجام مي دهد مي توانند ببينند و علاوه ممكن است در آن موقع حتي انبياء الوالعزم مثل حضرت ابراهيم و لوط هم آنها را نشناسند و فكر كنند كه آنها بشرند

........................................................................................

   (سكرات موت و عالم برزخ)

كتاب در محضر استاد ص 225 آيت ا... ابطحي

او مي گفت: راهنمايم از اينجا مرا بسوي سكرات موت و عالم برزخ و جرياناتي كه در آنجا اتفاق مي افتد برد و من آن مكاشفات را براي تو نقل مي كنم و تو بايد خوب به آن مطالب توجه كني و به آنها معتقد شوي و تا به تواني آنها را براي مردم بنويسي و يا بگوئي و آنها را از عوالمي كه به زودي براي همه كس پيش مي آيد آگاهشان كني   او گفت  اول راهنمايم در عالم مكاشفه مرا به سوي ملك بزرگي  كه بيشتر از همه ملائك فعلا  فعال است يعني حضرت عزرائيل  برد تااز نزريك با طرز كارش آشنا شوم پايگاه وي در آسمان سوم بود او در آنجا نشسته بود و از دور  قيافه زيبا و پر نور او ديده مي شد او به قدري بزرگ و با عظمت بود كه تمام كره زمين در مقابلش مثل جامي و يا مثل سكه اي كه در آن كف دست قرار گيرد بود طوماري كه اسامي مردم كره زمين در آن نوشته بود و مي درخشيد در مقابلش گذاشته و دقيقا بدون توجه به جاي ديگران به آن نگاه مي فرمود دو دسته از ملائك در طرف راست و چپ او ايستاده بودند و منتظر فرمانش بودند حضرت عزرائيل عينا مانند فرمانده بسيار مقدري كه كسي نمي تواند از فرمانش تخطي كند آنها را براي قبض روح افراد بشرمي فرستاد وملائكه اي كه زير دستش بودندبه قدري كارهايشان را دقيق وصحيح انجام مي دادندكه خداي تعالي كارآنهارا عين كار خود مي دانست ماوقتي به كار او دقيق شديم ديديم  وقتي اجل  يكي از افراد بشر مي رسد اول حضرت عزرائيل به آن طومار نگاه مي كند مثل آنكه درآن طومار علاوه بر اسم  آن شخص نتيجه اعمال تمام عمرش ازنظر سعادت وشقاوت هم نوشته شده كه اگر سعادتمند ومومن و نيكو سيرت باشد به ملائكه رحمت دستور قبض روحش رامي دهدواگر بد سيرت وشقاوت مند وكافرباشد ملائكه عذاب را مامور گرفتن جان وي مي كند و گاهي از اوقات خودش براي قبض روح بعضي از شخصيت هائي كه عظمتي دارند  مي رود من وراهنمايم(درعالم مكاشفه)تصميم گرفتيم كه براي بيشتر آشناشدن با كار آنها يك مرتبه با ملك غضب  و يك مرتبه باملك رحمت ويك مرتبه هم باخودآن حضرت به سوي زمين برويم تادقيقا ازهمه چيز مطلع شويم لذا اول با يكي ازملائكه عذاب كه تعدادشان خيلي زياد بود ودر هرلحظه صدها نفر ازآنها با اراده حضرت عزرائيل به سوي  زمين  حركت مي كردندهمراه مي شوم وبا سرعت فوق العاده عجيبي به زمين رسيديم بدون معطلي وارد منزل يك فرد ظالم وستمگر وكافر كه اجلش رسيده بود گرديديم قبل ازمايكي از مامورين شيطان كه براي بيشتر بدبخت كردن اوآمده بود كنار بسترش نشسته واو را به آمال وآرزوها ومحبت دنيا تشويق وترغيب مي كرد به اومي گفت تو نمي ميري وازاين مرض نجات پيدامي كني  مبادا ازخدا  واوليائش عذر بديهاي گذشته ات را بخواهي ولي وقتي آن شيطان چشمش به مامور حضرت عزرائيل افتاد ترسيد وفرار كرد من(درعالم مكاشفه)وقتي به قيافه آن ملك نگاه كردم ديدم اودر وقت قبض روح صورتش رادر هم كشيده وبه قدري غضبناك است كه نمي شود حتي يك لحظه هم به قيافه اونگاه كردشلاقي دردست دارد صورتش سياه موه هاي سر و رويش راست شده بوي تعفن عجيبي ازبدنش استشمام مي شد كه انسان را فوق العاده ناراحت مي كرد لباس سياهي در بر كرده از دهان وبيني وسوراخهاي گوش وچشمش دود وشعله هاي آتش بيرون مي آيدوقتي به طرف  بالاي سرآن كافر نگاه كردم ديدم اولياءخدا باغضب به او نگاه مي كنند وشيطان رااز دور مي ديدم كه خوشحال شده ومثل كسي كه تمام زحماتش به نتيجه رسيده وابراز موفقيت مي نمايد بود وقتي آن ملك شروع به قبض روح او كرد مثل آن بود كه هر سلولي را با مقراض بخواهد از بدنش جدا كند و مثل اين بود كه مارها او را مي جوند و بدتر از اين بود كه عقربها لحظه به لحظه او را بگيرند در اين موقع آن كافر به دست و پاي آن ملك افتاد و از او مي خواست كه او را قبض روح نكند آن ملك گفت تو در دنيا در چه حال بودي او گفت در محلي كه زندگي مي كردم كسي نبود كه مرا تربيت كند و به من معارف حقه را تعليم دهد و به كمالات روحي برساند آن ملك گفت مگر زمين خدا پهناور نبود جاي ديگري نداشت مي خواستي مهاجرت كني تا به حقايق جهان و معارف حقه الهي برسي و چون قادر بودي و نكردي حالا جايگاهت جهنم است و بالاخره بد وضعي داري و او در حال قبض روح با شلاقي كه در دست داشت به صورت و پشت آن كافر مي زد و به او مي گفت بچش عذاب سوزنده الهي را و اين جان كندن بسيار طول كشيد زيرا آن مرد كافر از طرفي دلبستگي كاملي به دنيا و ماديات داشت و از طرف ديگر مي ديد كه در عالم بعد از اين عالم چه عذابهاي شديدي در انتظارش مي باشد كه نمونه آن عذابها همين برخورد تند اين ملك بود و بالاخره آن ملك عذاب و غضب كه از طرف حضرت عزرائيل مامور گرفتن جان آن مرد كافر بود به قدري به او خشونت كرد كه اگر هيچ عذابي براي اهل معصيت و كافر جز اين ناراحتي نبود كافي بود سپس راهنمايم (در عالم مكاشفه)به آسمان برگشتيم  و با يكي از ملائكه رحمت كه از طرف حضرت عزرائيل مامور قبض روح يك مرد مومن و درست كار و صالح بود به زمين آمديم آن ملك از جانب خدا موظف بود كه تا آن فرد با ايمان رضايت ندهد او را قبض روح نكند به همين جهت آن ملك وقتي وارد اطاق منزل محتضر شد اول به او سلام كرد سپس مانند عبد ذليل در مقابل او ايستاد من و راهنمايم وقتي به او نگاه كردم ديدم او به قدري زيبا و خوش صورت است كه به تصور نمي آيد راهنمايم به من گفت آن طرف را نگاه كن ببين چه خبر است من وقتي به طرف در اطاق نگاه كردم ( يعني همان طرفي كه راهنمايم اشاره مي كرد) ديدم پانصد ملك ديگر كه همه شاخه هاي گل در دست دارند و دو طرف صف بسته اند يك دسته آنها لباس سبز و دسته ديگر لباس مشكي به تن كرده همه با سر و لباني متبسم به آن محتضر عرض ارادت مي كنند شيطان بزرگ (يعني ابليس) از آن دور به اين تشريفات نگاه مي كرد و داد مي زد در اين موقع شياطين و يارانش دور او جمع شده و گفتند اي آقاي ما تو را چه مي شود؟ چرا اين همه ناراحتي؟ او در جواب گفت مگر نمي بينيد خدا با چه تشريفاتي مي خواهد او را به عالم ديگر ببرد پس شما در اين مدت چه مي كرديد شياطين به او گفتند ما چه كنيم كوشش خودمان را نموديم اما او گوش به حرف ما نمي داد راهنمايم به من گفت داخل اتاق را ببين چه كساني به زيارتش آمده اند من به داخل اتاق نگاه كردم ديدم جمعي از ارواح اولياء خدا دور اتاق نشسته اند و با آن شخص مومن حرف مي زنند و او متوجه به آنها شده و گذارش دوران زندگي خود را نقل مي كند و به آنها اظهار محبت و عرض ارادت مي نمايد در اين بين آن مومن صورتش را برگرداند ناگهان چشمش به آن ملك زيبا صورت افتاد از او پرسيد شما كه هستيد چه مي خواهيد او گفت من ملك الموت از طرف حضرت عزرائيل آمده ام كه اگر اجازه به دهيد قبض روحتان كنم و به اولياء خدا ملحقتان نمايم ضمنا من از طرف پروردگار امر شده ام كه مطيع شما باشم هر چه به گوئيد همان را انجام دهم و اطاعتشان را بكنم ما نگاه به محتضر كرديم ديديم از اين نام (يعني كلمه ملك الموت) و از خبر مرگش ترسيده و نمي خواهد اجازه بدهد كه آن ملك او را قبض روح كند لذا ملك الموت فورا گفت اگر شما نخواسته باشد مانعي ندارد نخواهيد مرد و هميشه زنده خواهيد بود زيرا اگر شما كراهت از مرگ داشته باشيد خدا هم كراهت دارد و نمي خواهد شما را ناراحت كند و چون همه كارها دست خدا است او مي تواند شما را براي هميشه زنده نگه دارد بالاخره من منتظر فرمان شما هستم ولي به آن طرف نگاه كنيد اگر از اين زندان پر مشقت دنيا بيرون بيائيد آن نعمتها و آن باغ مال شماست محتضر نگاهي به آن طرفي كه آن ملك نشان مي داد نمود و مدتي به آن باغ و نعمتهاي فوق العاده عجيب آن نگاه مي كرد و مبهوت آن شده بود راهنمايم به من گفت تو هم به همان طرف نگاه كن ببين او چه مي بيند من وقتي به آن طرف نگاه كردم ديدم باغي كه تا به آن روز مثلش را نديده بودم بسيار وسيع و قصرهاي بسيار عالي و خدمه اي از حورالعين و غامان منتظر مقدم اين محتضر هستند من به راهنمايم گفتم چرا اين مرد معطل است و فورا خود را از زندان دنيا خلاص نمي كند و به آن باغ عالي نمي رساند او به من گفت بالاخره حاضر خواهد شد محتضر بعد از ديدن اين باغ به ترديد افتاده بود و نمي دانست چه بايد بكند در اين موقع آن ملك دو برگ ريحان كه بسيار معطر بودند و ار آنها نسيمي مي وزيد به آن شخص محتضر داد وقتي عطر و نسيم آن دو برگ ريحان به شامه او رسيد ديدم او فورا حاضر به مردن شده و بلكه عجله هم دارد من از راهنمايم پرسيدم اين دو گياه چه بود و اين نسيم چه اثري داشت كه او را به اين زودي تغيير حال داد و روحيه او را عوض كرده و او را حاضر به مردن نمود راهنمايم به من گفت نام گياه اولي منسيه است و فايده استشمامش اين است كه انسان را نمي گذارد به ياد زن و فرزند و اهل و متعلقاتش كه به آنها دلبسته است باشد زيرا عمده علت حاضر نشدن او براي مرگ اين بود كه نمي خواست از دوستانش جدا شود و از آنان مفارقت نمايد و نام گياه دومي سفيه است و فايده استشمامش  اين است كه انسان مال و آنچه از دنيا دارد ترك مي كند و محبتش از دل او بيرون مي رود             ضمنا ناگفته نماند كه مردن در حقيقت براي مومن مثل كندن لباس كثيف است كه از تن مي كند و بجاي آن لباس فاخر مي پوشد و يا مثل غل و زنجيري است كه از دست و پايش باز ميشود و به او بهترين مركبها و بهترين منزلها داده مي شود  اما در عين حال وقتي من به چهره آن محتضر دقيق شدم ديدم هنوز مقداري نگراني براي او باقي مانده است من از راهنمايم پرسيدم حالا ديگر چرا او نگران است راهنمايم در جواب به من گفت به علت آنكه اين مومن بالاخره گناهاني  در دنيا كرده از خدا مي ترسد كه مبادا به روي او بياورد و يا مواخذه اش كند و نهايتا از اعمال خود خجالت مي كشد در اين موقع آن ملك به او بشارت داد كه مردن كفاره گناهان است و خداي مهربان گناهانت را تبديل به حسنات كرده بنابر اين از چيزي بيم نداشته باش اينجا بود كه آن مومن بدون هيچ واهمه اي آماده مرگ شد آن ملك هم بدون معطلي به پيش آمد و عملي انجام داد كه من متوجه نشدم او چه كرد همين قدر ديدم مثل كسي كه عطر بسيار بسيار خوشبوئي را ببويد و يا در روز تابستان كه هوا بسيار گرم شده و انسان مدتهاست آب نياشاميده به او آب سرد گوارائي بدهند و او بخورد چه حالي پيدا مي كند اين محتضر هم همان حال را پيدا كرده و بالاخره اولياء خدا و اقوام و خويشاوندانش كه از دار دنيا رفته بودند نيز كمك كردند و او را مهياي براي انتقال به عالم بعد از اين عالم نمودند و روح او را ملك الموت قبض كرد و به سوي آن باغ برد در اين موقع من و راهنمايم (در عالم مكاشفه) باز به سوي آسمان برگشتيم و به محضر حضرت عزرائيل مشرف گرديديم و اين دفعه مي خواستيم ببينيم كه چه افرادي را خود او قبض روح مي نمايد پس از يك تحقيق مختصر متوجه شديم او خواص از اولياء خدا را احتراما خودش عهده دار قبض روحشان مي گردد مثلا حضرت ابراهيم و پيامبر(ص) را خودش قبض روح كرده است در جاي ديگري محتضر ديگري را مي ديدم كه به خاطر آن كه در اصول عقائد تحقيق كرده و به كمالات روحي خود را رسانده و آرامش و اطمينان قلبي پيدا كرده و يقين دارد كه خدا و پيشوايان دين حق اند از طرف پروردگار به او ندا مي رسيد كه بيا به سوي ما بيا به طرف نعمتهائي كه برايت در نظر گرفته ايم از ما خوشنود باش كه ما هم از تو خوشنوديم بيا داخل بهشت من شو تا تو را پذيرائي كنيم در اين موقع آن محتضر با شنيدن اين ندا و آن كلام دلربا تمام دردها را فراموش مي كند و به طرف بالاي سرش بر مي گردد و مي بيند كه پيامبر در آن بالا نشسته وقتي چشمش به جمال آن حضرت مي افتد نمي تواند خود را كنترل كند به نشاط عجيبي مي افتد و نشاطش وقتي بيشتر مي شود كه مي بيند در طرف ديگرش حضرت علي(ع) و حضرت امام حسن(ع) و امام حسين (ع) و بالاخره در اطرافش ائمه اطهار (ع) و پشت سر آنها دوستان و اقوام و تمام كساني كه از اهل ايمان با او دوست بوده اند همه حضور دارند در اين موقع من ديدم محتضر با رسول اكرم (ص) و ائمه اطهار (ع) طوري حرف مي زند كه مردمي كه زنده بودند و در اطرافش نشسته بودند صداي او را نمي شنيدند ولي من و راهنمايم كه از بعد ملكوتي به او نگاه مي كرديم كلماتش را مي شنيديم او به آن حضرت مي گفت پدر و مادرم به قربانت اي فرستاده خداي عزيز بعد از آن رو به حضرت علي(ع) كرد و گفت پدر و مادرم به قربانت اي وصي خداي مهربان بعد از آن رو به امام حسن (ع) و امام حسين(ع) كرده و گفت پدر و مادرم به قربانتان اي دو فرزند فرستاده خدا دو آقاي جوانهاي اهل بهشت آنگاه متوجه ارواح صاحها و خوباني كه جمع شده بودند و به استقبال او آمده بودند گرديد و به آنها مرحبا گفت و اظهار داشت آه چقدر من شما را دوست دارم چقدر الآن خوشحال شدم كه شما را ديدم بعد باز رو به پيامبر (ص) كرد و گفت اي رسول خدا اين ملك الموت است آمده مرا قبض روح كند و من مي دانم كه براي حضور شما و وصيتان در كنار من در قلب او جلالت و عظمت از من واقع شده پيامبر فرمودند درست است همين طور است سپس آن حضرت رو به ملك الموت كردند و فرمودند تو را در خصوص دوستان و خدمتگذاران به آنچه خدا تو را توصيه فرموده سفارش مي كنم  ملك الموت عرض كرد يا رسول الله دستور بفرمائيد تا اين آقا به طرف بالا نگاه كند ببيند كه خدا چه چيزهائي براي او در بهشت آمده كرده است پيامبر به او مي گويد به بالا نگاه كن او وقتي به بالا نگاه مي كند چيزي را مي بيند كه حتي صاحبان عقل وخرد نمي توانند حساب وتصورش رابكنندسپس ملك الموت مي گويد چگونه من به كسي كه خدابراي  او اين همه ثواب ونعمت مهيا كرده است مدارا نكنم.

.................................................  

در كتاب (در محضر استاد) جلد دوم ص 101 آيت...ابطحي

...او گفت سپس من و راهنمايم  (در عالم مكاشفه) به سر كوه بلندي رفتيم تا ببينيم كه اگر باز هم جائي از قطعات بهشت در كره زمين وجود دارد  آن را از نزديك مشاهده كنيم كه خوشبختانه به قدري آنها زياد بودند كه اگر بخواهيم همه آنها را با جميع خصوصياتشان بنويسيم خود كتاب مستقل خواهد شد ولي اين مقدار مسلم بود كه همه معابد و مساجدي كه روي اخلاص ساخته شده و تمام امام زادگان و قبور فرزندان پيامبر اكرم (ص) و حتي محافل مذهبي قطعاتي از بهشت بودند كه از باب نمونه مسجد الحرام را براي مساجد و مرقد پاك حضرت زينب كبري(ع) در شام و حرم حضرت معصومه(ع) را در قم براي امام زادگان و يكي از مجالس روضه خواني و ذكر فضائل اهل بيت عصمت و طهارت (ع) را براي محافل مذهبي نقل مي كنيم لذا از آنجا من و راهنمايم به سوي بزرگترين مساجد پر سابقه دنيا كه به دست حضرت ابراهيم خليل آن قهرمان توحيد ساخته شده بود به نام كعبه و يا مسجد الحرام رفتيم ما آن را نقطه اي از بهشت و پر از صفا ديديم همه انبياء و اولياء خدا حجر الا سود را بوسيده و دور آن خانه سنگي كه از بعد ملكوتي بسيار منور و با عظمت بود طواف كرده و هر لحظه ملائكه و ارواح و مومنين از اجنه در آن وارد و خارج مي شدند و همه آنها متنعم به نعمت هاي آن بهشت ملكوتي مي گرديدند يك لحظه نگاه به كعبه دل انسان را به سوي ملكوت جهان هستي سوق مي داد نور پاكي از زمان تولد حضرت علي بن ابي طالب (ع) بر آن خانه مستولي شده بود كه تنها آن را اهل معني مشاهده مي كردند سپس به سوي شهر مقدس قم كه مرقد جمع زيادي از فرزندان پيامبر (ص) منجمله آنها حضرت معصومه(ع) بود رفتيم آن شهر پر از معنويت و علم و دانش بود راهنمايم به من گفت مي داني چرا نام اين شهر را قم گذاشته اند گفتم نه ولي خيلي مايلم آن را بدانم او دست مرا گرفت و به سوي هزار و چهار صد سال قبل يعني درست زماني كه پيامبر (ص) از معراج برگشته بود برد و در محضر آن حضرت نشاند و اين سوال را در حضور آن حضرت مطرح كرد پيامبر (ص) فرمودند وقتي من به سوي آسمانها مي رفتم و جبرئيل مرا به دوش راستش كشيده بود و چشمم به زمين افتاد در نقطه اي كنار كوهي بقعه و يا قطعه اي از زمين را ديدم كه رنگي زيباتر از زعفران و خوش بوتر از مشك داشت وقتي دقيق شدم  ديدم پيرمردي كه به سرش لباس پاره اي كشيده در آنجا منتظر است از جبرئيل سوال كردم اين بقعه چيست و اين پيرمرد كيست جبرئيل به من گفت اين بقعه مكان پيروان تو و پيروان وصي تو حضرت علي بن ابي طالب (ع) در آخرالزمان است گفتم اين پيرمرد كيست در جواب من گفت آن شيطان است گفتم او از شيعيان و پيروان من چه مي خواهد جبرئيل گفت او منتظر است كه آنها را از پيروي و ولايت علي (ع) باز دارد و به فسق و فجور دعوتشان نمايد من به جبرئيل گفتم مرا آنجا ببر او هم اطاعت كرد و با يك چشم بر هم زدن و يا سريعتر از نور مرا به آن مكان رساند من به شيطان نهيب زدم و گفتم قم يعني بر خيز اي ملعون تو در اموال و اولاد و زنهاي دشمنان شيعيان علي (ع) دخالت كن و اين را بدان كه تو بر شيعيان من و شيعيان علي(ع) تسلطي پيدا نخواهي كرد از آنجا نام اين شهر قم شد و حضرت امام صادق(ع) مي فرمود قم را قم گفته اند به خاطر آنكه اهل قم متحدانه در ركاب حضرت بقية الله روحي فداء براي ياري آن حضرت قيام مي كنند و استقامت مي نمايند و او را كمك خواهند كرد شهر قم حرم اهل بيت پيامبر(ص)است و در آخر الزمان محل امني براي اولاد حضرت فاطمه (ص) و شيعيان حضرت علي(ع) خواهد بود و بالاخره من به راهنمايم آنجا را قطعه اي از بهشت ديدم  كه نورش و علم و دانشش به تمام عالم قبل از ظهور حضرت ولي عصر(عج) اشعه انداخته و منور كرده است و زيارت قبر مطهر حضرت معصومه (ع) موجب بهشت مي شود پس از آن به ديدن يكي از مجالس مذهبي و ذكر فضائل و مصائب اهل بيت عصمت و طهارت (ع) رفتيم آن مجلس روي اخلاص و محبت به خاندان پيامبر (ص) بر پا شده بود من و راهنمايم در گوشه اي از اين مجالس نشسته بوديم برنامه ها در اوائل عادي پيش مي رفت منبريها ذكر فضائل و مناقب و گاهي مصائب معصومين (ع) را بيان مي كردند ناگهان پرده اي بالا رفت ديدم آن خانه مبدل به قطعه اي از اراضي بهشت شد كه در آن ملائكه و حورالعين رفت و آمد مي كنند حضرات معصومين (ع) به عنوان صاحب مجلس در كناري نشسته و به واردين خوش آمد مي گويند بوي عطر مست كننده اي فضاي مجلس را پر كرده و هواي آن مجلس به قدري نشاط آور بود كه انسان نمي خواست حتي يك لحظه هم از آن مجلس بيرون برود مردمي كه در آن مجلس نشسته بودند در اوائل جلسه متفاوت بودند حتي بعضي به صورت انسان بودند ولي كمكم صورت و سيرت آنها به قدري نوراني شد كه كاملا به مردم بهشتي و كساني كه در بهشت زندگي مي كنند شباهت پيدا كردند و از همه ناپاكي ها پاك مي نمودند ملائكه دسته دسته به آن مجلس مي آمدند و خود را متبرك مي كردند و به آسمانها بر مي گشتند و ديگران را از آن مجلس مطلع مي نمودند تا آنها هم به زمين بيايند و از آن جلسه استفاده كنند به هر حال مي بينيد طبق اين گزارش در بعد ملكوتي قطعات بهشت در كره زمين بسيار است و انسان اگر به هوش باشد و چشمش باز باشد مي توان در همين دنيا دائما در بهشت زندگي كند او گفت يك روز راهنمايم در عالم مكاشفه مرا باز به سر همان كوه بلندي كه از آنجا همه دنيا ديده مي شود برد و گفت اين بار مي خواهم تو را به زمين هاي لعنت شده و قطعاتي از دوزخ كه در كره زمين هستند ببرم تا آنها را هم مشاهده كني و بداني كدام زمين در بعد ملكوتي قطعه اي از جهنم است و يا چگونه ممكن است يك زمين سيرت جهنمي پيدا كند سپس به من گفت طرف چپ را نگاه كن آن دور را مي گويم من وقتي به آن طرف دقيق شدم ديدم اراضي بصره است كه بدترين تعفن ها را داشت و لعن و نفرين حضرت علي(ع) شاملش شده بود اين اراضي در بعد ملكوتي به منزله جهنمي بود كه اهلش هميشه در آن معذب بودند و بر مظلوم ترين مظلومان جهان يعني حضرت ابي عبدالله حسين(ع) متاثر نشده بودند سپس از همان دور چشمم به بيابان و چاه برهوت كه در اراضي يمن و سر زمين حضرموت واقع شده افتاد آنجا جهنم سوزاني بود كه جمع زيادي از كفار و معاندين در آن معذب بودند بعد از آن شهر شام را كه روزي پرفشارترين مكانها براي خاندان سيدالشهداء(ع) بوده ديدم آنجا هم به جز يكي دو نقطه اش كه بعضي از اهل بيت پيامبر (ص) دفن بودند قطعه اي از جهنم بود ما همچنين در كره زمين مكانهاي ديگري كه صورت برزخي آنها جهنم و آتش بود ديديم كه نمي خواهم بيش از اين آنها را در اين جا شرح دهم ولي مطلب مهمي كه بايد در اين جا تذكر داده شود اين است كه اكثرا قبور كفار و مشركين گودالي از آتش جهنم است و لذا اكثر قبرستان هائي كه كفار و مشركين دفن شده اند جهنمي پر از مار و عقرب و عذابهاي گوناگون بود كه از آن دور ديده مي شدند در اين موقع راهنمايم دستي به گوشم كشيد و دست ديگرش را روي سينه ام گذاشت كه ناگهان گوش دلم و قلبم باز شد ديدم و شنيدم كه تمام موجودات يعني جمادات و نباتات و حيوانات و همه موجودات در حال و وضع مخصوص خود يعني در عالم ملكوت ذكر و تسبيح و حمد پروردگار را مي گويند ولي بشر آن را درك نمي كند

...................................................

كتاب(در محضر استاد) ص107 آيت ا...ابطحي

... او گفت يك روز مرا راهنمايم (در عالم مكاشفه)به ميان مردم دنيا برد و از نزديك بعد برزخي آنها را به من نشان مي داد كه متاسفانه اكثر آنها به صورت حيوانات وحشي و نيمه اهلي و بعضي به صورت حشرات بودند مثلا جمعي از انسانها به صورت عقرب ديده مي شوند من وقتي از راهنمايم پرسيدم چرا اينها به اين صورتند؟ گفت اينها كساني هستند كه عادت به مردم آزاري نموده و كارشان نمامي و سخن چيني است لذا آنها در بعد برزخي به اين صورت در آمدند جمع ديگري را به صورت خوك مي ديدم راهنمايم به من گفت اينها كساني هستند كه حرام و حلال را با يكديگر مخلوط مي كنند و فرقي بين حرام و حلال نمي گذارند و بالاخره مانند بعضي از بني اسرائيل كه از آنچه خدا بر آنها حرام كرده بود مي خوردند و خدا باطن آنها را ظاهر نمود عده اي را مي ديدم كه چون خود را بزرگ تصور مي كردند و حال آنكه وجود آنها بي فايده و عاطل و باطل بود و هنري نداشتند فقط به اذيت و آزار ديگران مي پرداختند و زنا و لواط مي كردند به صورت فيل در آمده بودند دسته ديگري را ديدم كه مانند پشه بودند بي ثبات و مزاحم و به هر طرف كه باد مي آمد به همان طرف مي رفتند اينها كساني بودند كه انبياء و اولياي الهي را مسخره مي كردند جمعي هم نسبت به اولاد پيامبر(ص) و خوبان از مخلوقات الهي ابراز دشمني مي كردند و به آنها فحش مي دادند خداي تعالي آنها را در سيرت به صورت قورباغه در آورده بود و جمعي از زنان را ديدم كه به خاطر اذيتهائي كه به شوهرشان وارد آورده بودند و به آنها خيانت كرده بودند و دل به دنيا بسته بودند و به خانه ها و املاك بي ثبات خود علاقه داشتند خداي تعالي سيرت آنها را به صورت عنكبوت در آورده بود جمعي از جوانان خوش تيپ و خوش اندام را مي ديدم كه از اين موضوع براي فريب زنهاي شوهردار و فحشاء و غيره استفاده مي كردند لذا خداي تعالي سيرت آنها را به صورت طاووس در آورده بود و آنها مانند اين حيوان بي درك و مغرور روي زمين حركت مي كردند دسته اي را ديدم كه به صورت موش در آمده بودند آنها كساني بودند كه در جمع مال و اذيت مردم خدا را به غضب در آورده و لذا خداي تعالي آنها را به اين صورت قرار داده بود جمعي از قصابها و سوداگران را ديدم كه در اثر كم فروشي و دزدي و اذيت و آزار مردم به صورت زنبور كه مردم را مي گزيدند در آمده بودند بالاخره وقتي من در ميان مردم به اين سيرتها نگاه مي كردم و مبهوت حالات آنها بودم (عينا مثل وقتي كه شما در باغ وحشي به حيوانات گوناگون نگاه مي كنيد و مبهوت آنها هستيد)ناگهان راهنمايم به من گفت آنجا را نگاه كن اينها بوزينه اند تماشاي اينها هم سرگرم كننده و هم عبرت انگيز است من وقتي به آن طرف كه او نشان مي داد نگاه كردم منظره جالبي را ديدم حالا مايلم آنچه را ديده ام براي شما تعريف كنم تا شما هم در عالم مكاشفه مثل من همه آنها را ببينيد بوزينه هاي اين باغ وحش كه صورتا بشر ولي سيرتا بوزينه بودند انواع مختلفي داشتند و در نتيجه كارهاي مختلفي هم مي كردند مثلا جمعي از آنها انسانهائي بودند كه مي خواستند با مكر و حيله و به اصطلاح كلاه شرعي، مال دنيا را روي هم انباشته كنند و محبت دنيا قلوب آنها را تسخير كرده بود اينها شكل بوزينه هاي كوچك و پستي بودند جمعي از مردم دنيا را به صورت خرس مي ديدم اينها علاوه بر آنكه انسانهاي بي دركي بودند به گناهاني مانند مفعول شدن و دزدي و خيانت از اموال مردم و باطنا از اموال حجاج مبتلاء بودند جمعي از زنان مانند خرگوش ديده مي شوند اينها به شوهرهاشان خيانت مي كردند و دستورات ديني خود را عمل نمي نمودند

(خصوصيات عالم قيامت)

در كتاب عالم عجيب ارواح ص326 چاپ17 آيت ا...ابطحي

ارواح همه مردم در روز قيامت وارد بدنهاي دنيائيشان مي شوند يكي از اولياء خدا نوشته بود من در همان ايام جواني در عالم رويا در حالي كه با گوشهايم صداي تيك تيك ساعت را كه بالاي سرم گذاشته شده بود مي شنيدم يعني تنها چشم هايم به خواب رفته بود ولي گوسهايم هنوز به خواب نرفته بود صحراي قيامت را ديدم اولا قيامت روي همين كره زمين بر پا شده بود مردم دسته دسته در حالي كه خاك از سر و رويشان مي ريخت از لابلاي خاكها بر مي خاستند و بي هدف مي دويدند نمي دانستند كجا بايد بروند تا آنكه با صداي مهيبي كه در صحراي محشر طنين انداخت همه در جا ايستادند من به اطراف نگاه مي كردم اول چشمم به سادات يعني فرزندان فاطمه زهرا (ع) و مخلصين و اصحاب يمين يعني شيعيان پاك علي(ع) كه در كنار اين صحرا زير سايه در غرفه هائي ايستاده بودند افتاد آنها فقط به صحراي محشر نگاه مي كردند و دوستانشان را صدا مي زدند و گاهي مي رفتند و دست آنها را مي گرفتند و به بهشت وارد مي كردند من خودم در آن غرفه ها بودم در ميان جمعيت چشمم به يكي از علماء كه از دوستان من بود افتاد پروازكردم تا نزد او بروم و او را به بهشت برسانم ولي به قدري آنها در فشار بودند كه من نتوانستم پاي خود را پهلوي رقيقم با فشار جاي دهم و لذا به طرف همان غرفه بر گشتم او گفت شب جمعه اي سوره ياسين و سوره الرحمن را براي جمعهي از اموات كه از اقوام بودن خواندم در همان شب در عالم رويا مي ديدم كه خداي تعالي دستور فرموده كوهها را در گودالي هائي كه پر از آب دريا بوده و امروز خشك شده بكوبند و زمين را براي ايستادن خلايق كه از زمان حضرت آدم (ع) تا روز قيامت از افراد بشر به دنيا آمده اند صاف كند ولي در اين زمين قطرهاي آب پيدا نمي شد خورشيد با آنكه نوري نداشت حرارت زيادي داشت ارواح هم همه آماده براي ورودبه ابدان بودند ناگهان پروردگار متعال با يك فرمان به وسيله فرمانده كل قوايش بدنها را خلق كرد و به ارواح دستور ورود به آن بدنها را داد و همه مردم وارد آن بدنها شدند و در مقابل ميزان عدل الهي ايستادند كه من در اين موقع از وحشت از خواب پريدم او گفت يكي از علماي بزرگ كه تازه از نجف اشرف به وطنش برگشته بود و بسيار دوست داشت كه به مجالس روضه و عزاداري حضرت سيد الشهداء(ع) حاضر شود مي گفت يك روز به مجلس روضه خوانها رفتم آنها قبل از روضه مزاح زيادي كردند كه من خوشم نيامد و به خصوص در بين آنها سيد روضه خواني بود كه بيشتر از همه مزاح مي كرد و من بخصوص از او متنفر بودم و تصميم گرفتم كه ديگر به آن مجلس نروم شب در عالم رويا ديدم قيامت بر پا شده و مردم دسته دسته از صراط مي گذرند و به بهشت مي روند وقتي مي خواستم از صراط بگذرم ديدم صراط را طوري ساخته اند كه به هيچ وجه نمي توان از آن گذشت و بلكه به نظر من غير قابل عبور است ولي همان سيدي كه در مجلس روضه خوانها زيادتر مزاح مي كرد از آن طرف صراط پرواز مي كند و به اين طرف خود را مي رساند و بعضي از افراد را انتخاب مي كند و آنها را در بغل مي گيرد و پرواز مي كند و از صراط عبورشان مي دهد و به بهشت مي رساند لذا من هم دست به دامن او شدم و گفتم اگر مرا هم از صراط عبور دهيد متشكر خواهم بود او هم مرا فورا در بغل گرفت و با يك حركت از صراط عبور داد و آن طرف صراط گذاشت بعد به من گفت آن طرف را نگاه كن آنها درهاي بهشت است من به آن طرفي كه او اشاره مي كرد نگاه كردم ديدم بهشت درهاي زيادي دارد كه در پشت بعضي از آن درها ازدهام زيادي بود ولي پشت يكي از اين درها كسي نبود وبسيار خلوت بود آن سيد به من گفت چون تو عالم و مجتهدي بايد از آن در وارد بهشت شوي من باز به آن دري كه او اشاره مي كرد نگاه كردم ديدم پشت آن در صف طولاني از علماء بسته شده و در هر چند ساعت فقط يك نفر را صدا مي زنند گفتم آيا ممكن نيست كه من از آن دري كه خلوت است وارد بهشت شوم گفت نه آن متعلق به حضرت سيدالشهداء (ع) است و مخصوص روضه خوانها است اگر تو هم روضه خوانده اي من مي توانم تو را از آن در ببرم گفتم نه متاسفانه اين توفيق را تا به حال نداشته ام گفت پس راهي ندارد بايد از همان در شلوغ وارد بهشت شوي گفتم خواهش مي كنم يك كاري بكن او مقداري فكر كرد و گفت بيا همين گوشه بنشينيم من مستمع مي شوم و تو هر طوري مي تواني روضه اي بخوان تا من تو را از آن در ببرم و به حضرت سيدالشهداء(ع) عرض كنم تو روضه خواني گفتم بسيار خوب لذا همان گوشه نشستيم و من روضه اي خواندم و او تباكي كرد يعني خود را شبيه به گريه كنندگان قرار داد و بهد گفت حالا بيا با هم از اين در وارد بهشت شويم لذا او دست مرا گرفت و مرا وارد بهشت كرد وقتي وارد شدم ديدم آن طرف در يعني داخل بهشت تختي گذاشته اند و حضرت سيدالشهداء(ع) روي تخت نشسته اند و در مقابلشان دفتر بزرگي گذاشته شده و آن حضرت اسامي روضه خوانها را در آن دفتر ملاحظه مي فرمايند بالاخره آن سيد جلو رفت و گفت قربانت گردم من اين بار هم يك روضه خوان آورده ام حضرت سيدالشهداء (ع) رو به من كرد و فرمود اسمت چيست گفتم شيخ رمضان علي حضرت ابي عبدالله(ع) دفتر را نگاه كردند سپس سرشان را بالا نمودند و رو به آن سيد كردند و فرمودند ما روضه خواني به اين اسم نداريم آن سيد گفت يا جدا به جان خودتان قسم من خودم روضه اش را گوش داده ام و او براي من روضه خوانده است حضرت سيدالشهداء(ع) تبسمي فرمودند و گفتند بسيار خوب به خاطر تو وارد بهشت شود مانعي ندارد لذا عالم مذكور بعد از آن خواب مقيد بود كه هر طور ممكن است در مجالس روضه خواني برود و روضه بخواند و نام خود را در زمره روضه خوانها قرار دهد او گفت شبي پس از آنكه ذكر يونسيه را براي تصفيه روحم در سجده صد باري گفته بودم حالت بي خودي عجيبي به من دست داد كه در آن حالت صحراي محشر را مشاهده مي كردم همه مردم بي اراده و متوحش ايستاده بودند نمي دانستند چه بايد بكنند همه به فكر نجات و رهائي از آن صحراي سوزان بودند حتي جمعي فرياد مي زدند كه خدايا از اين گرفتاري نجاتمان بده و لو آنكه ما را به جهنم ببري من هم به اين طرف و آن طرف نگاه مي كردم تا شايد راه فراري پيدا كنم ناگهان چشمم به منبر بلندي كه از نور ساخته شده بود افتاد بالاي آن منبر حضرت رسول(ص) نشسته بودند او صيائشان در پله هاي بعدي منبر نشسته بودند آنها به امر پروردگار با سرعت زيادي يعني به همان سرعتي كه خداي تعالي سريع الحساب است به حساب مردم رسيدگي مي كردند و مرتب ورقه هائي به دست اهل بهشت مي دادند تا آنها بدون معطلي وارد بهشت شوند شيعيان حضرت علي(ع) بر منبر هاي كوتاهي از نور نشسته بودند و صورت شان مثل ماه مي درخشيد و به منظره صحراي قيامت نگاه مي كردند و احيانا بعضي از دوستانشان را شفاعت مي نمودند حضرت حمزه سيدالشهداء(ع) عموي بزرگوار رسول اكرم(ص) و جناب جعفر طيار  برادر حضرت علي(ع) براي يك يك از انبياء نزد خداي تعالي از طرف پيامبر(ص) شهادت مي دادند و آنها را شفاعت مي كردند حضرت علي(ع) مردم محشر را تقسيم كرده بود جمعي را به جهنم مي فرستاد و جمعي را به بهشت وارد مي فرمود در اين بين صدائي از گوشه صحراي محشر بلند شد كه مي گفت اي خلايق چشم هايتان را بپوشانيد تا فاطمه زهرا (ع) دختر رسول خدا (ص) از ميان شما عبور كند و به بهشت برود در اين موقع حضرت فاطمه(ع) در حالي كه جمع زيادي از ملائكه در اطراف او بودند به طرف بهشت حركت فرمودند وقتي به در بهشت رسيدند تمام حورالعين كه در بهشت ساكن بودند به استقبال آن حضرت آمدند وقتي آن حضرت در بهشت امكان يافت و تمام اولياء خدا وارد بهشت شدند از آدم تا خاتم تمام انبياء به زيارت حضرت زهرا(ع) مشرف گرديدند                                                                            در اين موقع ناگهان من از آن حالت بي خودي به حال عادي برگشتم و بعدها كه به روايات و اخبار مراجعه كردم ديدم فرازهاي اين رويا با احاديث متعدده اي موافقت دارد                                                                                                            او گفت شبي در عالم رويا خود را در صحراي محشر مي ديدم عطش فوق العاده اي به من دست داده بود و طبق معمولم كه در دنيا هر وقت تشنه مي شدم به ياد لبهاي تشنه حضرت سيدالشهداء(ع) مي افتادم در آنجا هم به ياد آن حضرت افتادم و با صداي بلند مشغول گريه كردن شدم ناگهان شخصي را ديدم كه دست روي شانه من مي زد و مي گويد چرا گريه مي كني به او گفتم فوق العاده تشنه شده ام ولي گريه ام براي تشنگي حضرت سيدالشهداء(ع) است گفت پس بيا تا با هم به خدمت آن حضرت برويم من خوشحال شدم ولي به او گفتم من هنوز صورت حسابم را تحويل نداده ام او به من گفت لازم نيست تو بي حسابي زيرا هر چه گناه كرده باشي به خاطر همين اظهار علاقه ات به حضرت سيدالشهداء(ع) بخشيده مي شوي گفتم كجا برويم گفت كارت نباشد همراه من بيا دست مرا گرفت و عوض آنكه مرا به طرفي ببرد عمودي به طرف آسمان برد پس از حركت چند لحظه بيشتر نگذشت كه به يك مدار ناري رسيديم همه جا آتش بود خورشيد هم از اين مدار كسب حرارت مي كرد وقتي از ميان تونل مانندي كه از وسط اين آتشها كشيده شده بود عبور مي كرديم آن شخص به من گفت الآن وسط جهنم در پل صراط و جسر جهنم هستيم خدا كند آتش ما را اذيت نكند به هر حال تنها ناراحتي كه آن حرارت در وجود ما گذاشت عطش فوق العاده اي بود كه نزديك بود جانم به لبم آيد حتي آن قدر آب بدنم خشك شده بود كه احساس مي كردم مثل جوب خشكي شده ام ديگر عرق هم نمي ريختم در اين موقع ناگهان نسيم خوش بوئي به من خورد كه فوق العاده فرح انگيز بود آن شخص به من گفت اين نسيم بهشت است كه از فرسنگها راه به افراد بهشتي مي خورد به هر حال همان طور كه عمودي بالا مي رفتيم چيزي نگذشت كه به باغ بزرگي رسيديم ولي من زبانم از تشنگي بيرون آمده بود اولين لطفي كه به من در اين موقع شد اين بود كه امام عصر(عج) با يك ظرف پر از آب كوثر دم در بهشت مثل كسي كه انتظار مرا مي كشيده ايستاده بود و به من فرمود اين آب را بخور كه ديگر تشنه نمي شوي من از آن آب خوردم و به طرف راست و چپ نگاه كردم ديدم بقية الله(عج) هم در در بهشت ايستاده اند و اول پذيرائي كه از اصحاب و مردمي كه در زمان آنها زندگي مي كرده اند و از شيعيان آنها بوده اند مي فرمايند دادن همين آب است اما چه آبي بود به قدري لذت بخش بود به قدري گوارا بود كه پس از آن خواب لذت آن آب تا به حال از ذائقه ام بيرون نرفته است و عجيب اين بود كه من وقتي سر شب مي خواستم بخوابم مقداري تشنه بودم ولي وقتي از خواب بيدار شدم به كلي رفع تشنگي ام شده بود او گفت شبي اشعار سيد حميري را مي خواندم و حال خوشي پيدا كرده بودم محبت حضرت علي(ع) سراسر قلبم را فرا گرفته بود با همان حالت به خواب رفتم در عالم رويا ديدم صحراي محشر است جمعيت هائي زير لواء و علم هائي جمع شده اند مثل آنكه خداي تعالي به آنها دستور فرموده كه اين گونه دسته بندي شدند يعني هر دسته اي كه در دنيا پيرو هر امامي بوده اند و در زمان آن امام زندگي مي كرده اند زير لواء همان امام در گوشه اي از صحراي محشر اجتماع كرده بودند و عجيب تر اين بود كه ائمه كفر و ضلالت هم پيروان خود رادسته دسته طبق همانچه سيد حميري در اشعارش گفته زير علم هائي جمع كرده بودند و در صحراي محشر ايستاده بودند خداي تعالي حساب خلائق را با نظارت كامل خودش به ائمه دوازده گانه يعني حضرت علي (ع) و يازده فرزند معصومش (ع) وا گذاشته بود وقتي هر يك از ائمه كفر با جمعيّت شان در جلسه دادگاه قيامت حضور مي يافتند به خاطر آنكه اكثراً مردم از آنها شكايت داشتند و اكثراً مي گفتند اينها بودند كه از نا آگاهي ما سو استفاده كردند و ما را به گمراهي كشاندند ناگزير آنها را دسته جمعي محاكمه مي كردند و آنها را دسته جمعي محكوم مي نمودند مگر پيروان آنها مي توانست ثابت كند كه هيچ گناهي نداشته و صد در صد نا آگاه بوده است امّا جمعيتي كه با ائمه اطهار (ع) زير لوا آنها بودند خيالشان راحت بود زيرا مي دانستند كه در صراط مستقيم اند و هيچ نگراني از آتش جهنم نداشتد فقط در اين بين جمعي از آنهائي كه اسماً پيرو ائمه اطهار (ع) به حساب مي آمدند ولي حقيقتاً ظلم هاي زيادي كرده و جزء فساق و منافقين بودند از ميان آن جمعيت خارج مي شودند و بقيه با امام زمان شان وارد بهشت مي گرديدند

.........................................................